گس لایتر/پارت ۲۶۹
کنترلشو از دست داد و با کف کفشش میز کوچیک کنار میز رو هل داد که باعث شد گلدون از روش بیفته و بشکنه...
فریاد زد و یقه ی جیمین رو گرفت...
جونگکوک: هنوز اون روی منو هیچکس ندیده!... حتی نمیتونی تصورشو بکنی که چند بار با رویای محو شدنت سرم و روی بالشت گذاشتم!
هنوز جیمین واکنشی نشون نداده بود که دوباره زنگ در به صدا دراومد... بدون اینکه فاصله بیفته پشت هم زنگ میخورد...
یقشو از توی دست جونگکوک کشید و سمت در رفت... از چشمی در که بایول رو دید متعجب شد! در رو باز کرد...
بایول: جیمینا م...
با باز شدن در جونگکوک رو مقابل خودش دید! ...
جیمین: بیا تو چاگیا...
کلمه ی آخرش رو از عمد و برای سوزوندن جونگکوک گفت!...
بایول آروم قدم برداشت و داخل رفت...
جونگکوک مبهوت بهش نگاه میکرد!
با دیدن گلدون و میز شکسته ی روی زمین نگاهی غضبناک بهش انداخت...
بایول: اینجا چیکار میکنی؟!
میخوای برای جیمین هم دردسر درست کنی؟
خراب کردن زندگی من کافی نبود؟!
جیمین: ...چیزی نیست چاگیا... حرف میزدیم
بایول: هیچوقت این آدمو توجیه نکن! پشیمونت میکنه!... هر محبت یا خوبی ای که در حقش بکنی به بدترین شکل ممکن جبرانش میکنه! طوری که فکرشم نمیکنی...
خیلی خوب منظور حرفای بایول رو میفهمید از درون میسوخت و چیزی نمیگفت...
جونگکوک:ت...تو
بارداریتو ازم مخفی کردی...
باید با هم حرف بزنیم
بایول: باردار بودنم چه ربطی به تو داره؟ مگه تو پدرشی؟!
توی اون لحظه تنها چیزی که میتونست جونگکوک رو آزار بده چنین حرفی بود...بایول بدون اینکه ثانیه ای بهش فکر کنه به زبون اورد
سکوت سنگینی بین هر سه نفر حکم فرما بود
جیمین اصلا انتظار چنین چیزیو نداشت..
اما چندان بدش هم نیومد!
فقط جونگکوک بود که خیره به بایول سکوت کرده بود...حالا دیگه اعتماد بنفس چند دقیقه قبل و نداشت...
اگر زمان دانشجویی خودش و بایول کسی بهش میگفت که روزی میرسه که حتی یه جمله از طرف بایول خجالتی قدرت تکلم و ازش میگیره...احتمالا "احمقی" نثار اون شخص میکرد...
نفس لرزونی کشید و با درموندگی جواب داد:
ب...ببین
چون با هم اختلاف داریم ق...قرار نیست هرچیزی که به دهنت میاد رو بگی...
بایول: مجبور نیستی باور کنی...
پدر این بچه تو نیستی....پارک جیمینه!
حرفی که زده بود رو نمیتونست پس بگیره... کار از کار گذشته بود...
جونگکوک در حالی ک احساس میکرد بغض سختی در حال شکل گرفتن توی گلوشه با صدای لرزونش لب زد:
ا...اما من میدونم...
میدونم تو قبل از طلاقمون بچه رو باردار بودی
بایول: نتیجه ی آزمایشی که به دادگاه ارائه دادم خلافشو ثابت میکنه جئون!
بیشتر از این وقت مارو نگیر و از اینجا برو...
با چشمایی حالا خیس بودت لبخند تلخی زد...قلبش از شنیدن لفظ "ما" از زبون بایول تیر خفیفی کشید
آخرین امیدش برای برگردوندن معشوقهش نابود شد
فریاد زد و یقه ی جیمین رو گرفت...
جونگکوک: هنوز اون روی منو هیچکس ندیده!... حتی نمیتونی تصورشو بکنی که چند بار با رویای محو شدنت سرم و روی بالشت گذاشتم!
هنوز جیمین واکنشی نشون نداده بود که دوباره زنگ در به صدا دراومد... بدون اینکه فاصله بیفته پشت هم زنگ میخورد...
یقشو از توی دست جونگکوک کشید و سمت در رفت... از چشمی در که بایول رو دید متعجب شد! در رو باز کرد...
بایول: جیمینا م...
با باز شدن در جونگکوک رو مقابل خودش دید! ...
جیمین: بیا تو چاگیا...
کلمه ی آخرش رو از عمد و برای سوزوندن جونگکوک گفت!...
بایول آروم قدم برداشت و داخل رفت...
جونگکوک مبهوت بهش نگاه میکرد!
با دیدن گلدون و میز شکسته ی روی زمین نگاهی غضبناک بهش انداخت...
بایول: اینجا چیکار میکنی؟!
میخوای برای جیمین هم دردسر درست کنی؟
خراب کردن زندگی من کافی نبود؟!
جیمین: ...چیزی نیست چاگیا... حرف میزدیم
بایول: هیچوقت این آدمو توجیه نکن! پشیمونت میکنه!... هر محبت یا خوبی ای که در حقش بکنی به بدترین شکل ممکن جبرانش میکنه! طوری که فکرشم نمیکنی...
خیلی خوب منظور حرفای بایول رو میفهمید از درون میسوخت و چیزی نمیگفت...
جونگکوک:ت...تو
بارداریتو ازم مخفی کردی...
باید با هم حرف بزنیم
بایول: باردار بودنم چه ربطی به تو داره؟ مگه تو پدرشی؟!
توی اون لحظه تنها چیزی که میتونست جونگکوک رو آزار بده چنین حرفی بود...بایول بدون اینکه ثانیه ای بهش فکر کنه به زبون اورد
سکوت سنگینی بین هر سه نفر حکم فرما بود
جیمین اصلا انتظار چنین چیزیو نداشت..
اما چندان بدش هم نیومد!
فقط جونگکوک بود که خیره به بایول سکوت کرده بود...حالا دیگه اعتماد بنفس چند دقیقه قبل و نداشت...
اگر زمان دانشجویی خودش و بایول کسی بهش میگفت که روزی میرسه که حتی یه جمله از طرف بایول خجالتی قدرت تکلم و ازش میگیره...احتمالا "احمقی" نثار اون شخص میکرد...
نفس لرزونی کشید و با درموندگی جواب داد:
ب...ببین
چون با هم اختلاف داریم ق...قرار نیست هرچیزی که به دهنت میاد رو بگی...
بایول: مجبور نیستی باور کنی...
پدر این بچه تو نیستی....پارک جیمینه!
حرفی که زده بود رو نمیتونست پس بگیره... کار از کار گذشته بود...
جونگکوک در حالی ک احساس میکرد بغض سختی در حال شکل گرفتن توی گلوشه با صدای لرزونش لب زد:
ا...اما من میدونم...
میدونم تو قبل از طلاقمون بچه رو باردار بودی
بایول: نتیجه ی آزمایشی که به دادگاه ارائه دادم خلافشو ثابت میکنه جئون!
بیشتر از این وقت مارو نگیر و از اینجا برو...
با چشمایی حالا خیس بودت لبخند تلخی زد...قلبش از شنیدن لفظ "ما" از زبون بایول تیر خفیفی کشید
آخرین امیدش برای برگردوندن معشوقهش نابود شد
۵۴.۵k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.