رمان من را به یاد آور قسمت 3
رمان #من_را_به_یاد_آور قسمت 3
#سوم_شخص
موهاش رو توی آینه ی ماشین درست کرد و گفت: واقعا دختر کش شدم مطمئنم ببینتم دلبری میکنه برام
به چراغ راهنمایی نگاه کرد هنوز سبز نشده بود. سرشو چرخوند و به اطرف نگاه کرد تا یکم سرگرم بشه اما متوجه یه دختر عجیب شد. دختر با عصبانیت از تاکسی پیاده شد و خواست بره که راننده ی تاکسی اومد بیرون و دستشو گرفت: من که چیزی نگفتم چرا سریع قهر میکنی؟
شروع کرد به تقلا کردن: ولم کن... ولم ککککن
و دستشو از بین دست مرده کشید بیرون. آروین با تعجب نگاهش کرد و گفت: چه خبره
مرده دوباره گرفتتش اما دختره با پاش زد به نقطه ی حساسش جوری که پرت شد روی زمین. خواست بره که مرده داد زد: ازت شکایت میکنم...
کفش پاشنه بلندش رو از پاش در آورد و بالای سرش گرفت تا پرتش کنه اما گفت: بیخیال خیلی گرونه نمی ارزه به همچین حیوونی پرتش کنم.
و دوباره پوشیدش و راهشو گرفت رفت.
#آروین
خندم گرفته بود ولی در عین حال غرق جذبش شده بودم. دختر به این میگن. یهو خود به خود شروع کردم به خوندن: پررو قرنیه مشکی آه...قلدر چهارشونه کشتی اوه...
صدای بوق زدن ماشین های دیگه منو به خودم آوردن. چراغ سبز شده بود. داد زدم: رفتم رفتم ای باباااااا...
***
نشسته بودم و منتظر دختره بودم. این چه وضعیه؟؟ 20 دقیقست دیر کرده بیست دقیقههههه. خیلیه واقعا. یهو صدای پاشنه های بلند اومد. به در ورود نگاه کردم. دختره داشت با لبخند میومد سمتم. صبر کن ببینم...این که همون دخترست که زد پسره رو عقیم(با عرض پوشش😅🙏) کرد. با به یاد آوردن اون صحنه نیشخندی زدم و سرم رو انداختم پایین. دختره اومد سمتم و با لبخند سلامی کرد و روی صندلی نشست. گفتم: امممم چیزی میخورین؟
گفت: نه نه فعلا خیلی میل ندارم
گفتم: اهان بله...
گفت: ببخشید...خیلی سریع پیشنهاد دادم بیایم بیرون درسته؟ عجیب به نظرتون اومدم نه؟
گفتم: خب راستش...شوکه کننده بود
گفت: بله درسته...
و موهاش و شالش رو باهم انداخت پشت گوشش.
*ادامه کامنت*
*در صورتی که میخونین کامنت بزارین لطفا😊*
#رمان_من_را_به_یاد_آور
#سوم_شخص
موهاش رو توی آینه ی ماشین درست کرد و گفت: واقعا دختر کش شدم مطمئنم ببینتم دلبری میکنه برام
به چراغ راهنمایی نگاه کرد هنوز سبز نشده بود. سرشو چرخوند و به اطرف نگاه کرد تا یکم سرگرم بشه اما متوجه یه دختر عجیب شد. دختر با عصبانیت از تاکسی پیاده شد و خواست بره که راننده ی تاکسی اومد بیرون و دستشو گرفت: من که چیزی نگفتم چرا سریع قهر میکنی؟
شروع کرد به تقلا کردن: ولم کن... ولم ککککن
و دستشو از بین دست مرده کشید بیرون. آروین با تعجب نگاهش کرد و گفت: چه خبره
مرده دوباره گرفتتش اما دختره با پاش زد به نقطه ی حساسش جوری که پرت شد روی زمین. خواست بره که مرده داد زد: ازت شکایت میکنم...
کفش پاشنه بلندش رو از پاش در آورد و بالای سرش گرفت تا پرتش کنه اما گفت: بیخیال خیلی گرونه نمی ارزه به همچین حیوونی پرتش کنم.
و دوباره پوشیدش و راهشو گرفت رفت.
#آروین
خندم گرفته بود ولی در عین حال غرق جذبش شده بودم. دختر به این میگن. یهو خود به خود شروع کردم به خوندن: پررو قرنیه مشکی آه...قلدر چهارشونه کشتی اوه...
صدای بوق زدن ماشین های دیگه منو به خودم آوردن. چراغ سبز شده بود. داد زدم: رفتم رفتم ای باباااااا...
***
نشسته بودم و منتظر دختره بودم. این چه وضعیه؟؟ 20 دقیقست دیر کرده بیست دقیقههههه. خیلیه واقعا. یهو صدای پاشنه های بلند اومد. به در ورود نگاه کردم. دختره داشت با لبخند میومد سمتم. صبر کن ببینم...این که همون دخترست که زد پسره رو عقیم(با عرض پوشش😅🙏) کرد. با به یاد آوردن اون صحنه نیشخندی زدم و سرم رو انداختم پایین. دختره اومد سمتم و با لبخند سلامی کرد و روی صندلی نشست. گفتم: امممم چیزی میخورین؟
گفت: نه نه فعلا خیلی میل ندارم
گفتم: اهان بله...
گفت: ببخشید...خیلی سریع پیشنهاد دادم بیایم بیرون درسته؟ عجیب به نظرتون اومدم نه؟
گفتم: خب راستش...شوکه کننده بود
گفت: بله درسته...
و موهاش و شالش رو باهم انداخت پشت گوشش.
*ادامه کامنت*
*در صورتی که میخونین کامنت بزارین لطفا😊*
#رمان_من_را_به_یاد_آور
۵.۴k
۱۵ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.