فیک کوک😻
pt22
این داستان تنهایی
هشدار: این پارت از فیک برای کسانی که ناراحتی قلبی و یا افسردگی دارند توصیه نمیشود(اطلاعیه زدم باز نیاین بگین)
.
.
ویو ا.ت
وقتی در عمارت باز شد و وارد شدم انتظار میرفت که پدر جلوی در منتظرم باشه و چمدون هم آماده کرده باشه ولی نه اونجوری نبود فقط آران یکی از خدمتکار ها بهم گفت که پدر شرکته و برای بدرقه میاد و بلیط فوری برای امشب ساعت 23:40 گرفته بدون اینکه چیزی بگم از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم ویدیو کال گرفتم با لارا و باهاش صحبت و خداحافظی کردم ناراحت بودم ولی پدر راست میگفت عشق جلوی پیشرفت من رو میگیره به هانده هم زنگ زدم و خداحافظی کردم دلم برای کوک تنگ میشد اونم زیاد خیلی زیاد شماره ی یکی از دوستاش رو داشتم اگه غلط نکنم اسمش یونگی بود بهش پیام دادم و گفتم که
(پیامش: سلام یونگی من ا.تم به کوک بگو منو فراموش کنه همین لطف رو در حقم بکن)
گوشی رو خاموش کردم میتونستم احساس کنم که بغض گلوم رو چنگ میزد
ویو کوک
این صدا توی سرم اکو میشد که اون نمیخواد با من باشه توی شک بودم هیچکس حال الانم رو درک نمیکرد این رو باور نمیکردم زمانیکه ته و جیهوپ اومدن پیشم اون ها هم شوکه بودن وقتی که ماجرا رو تعریف کردم واقعا جا خوردن
ته: کوک به خودت بیا
جیهوپ: حتما یچیزی این وسط بوده و مجبور شده
کوک: مطمعنم که اون منو دوست داره
جیهوپ: به احتمال زیاد میخواد سفر کنه کوک برو دنبالش و دلیلش رو بفهم
ته: بیاین بریم خونه من
کوک: هوم
به کمک ته و هوپی بلند شدم و رفتیم عمارت
(ساعت 23:23)
لباسی رو که مناسب باشه پوشیدم و چمدون رو دادم به خدمتکار ها که بیارن پایین کیف دستی کوچیکی رو که با لباسم همخونی داشت برداشتم عطر گل رز که رایحه ی خوبی به همراه داشت رو زدم و عز پله ها پایین رفتم پدر منتظرم بود وقتی به پایین پله ها رسیدم پدر بغلم کرد و بوسه ای به سرم زد
ب.ت: خوشحالم که تصمیم گرفتی فراموشش کنی
ا.ت: (خنده ی تلخ)
ب.ت: به سلامت برسی دخترکم
ا.ت: ممنون پدر
از عمارت اومدم بیرون و باید با بادیگارد میرفتم
(پرش زمانی به فرودگاه)
تیکتم رو تحویل دادم چمدون هارو گذاشتم بخش بار و شماره صندلیم درجه یک vip بودش میرفتم سمت محوطه ای که اونجا باید سوار هواپیما میشدیم میخواستم از گیت رد بشم ولی با صدا آشنایی که حتی بهتر از خودم میشناختمش برگشتم کوک بودش با قدک هایی استوار اومد سمتم بغلم کرد میخواستم بغلش کنم ای کاش اون لحظه بغلش میکردم و بهش میگفتم که برمیگردم میگفتم فراموشم نکن از بغلم درش آوردم
ا.ت: این عشق اشتباهه
کوک: ا.ت مگه چیکارت کردم که دوسم نداری من عاشقتم(بغض)
ا.ت: بفهم کوک من عاشقت نیستم ، نبودم و نخواهم بود برگرد و منتظرم نباش هیچوقت برنمیگردم و اگرم برگردم نمیخوام حتی یه لحظه هم...
این داستان تنهایی
هشدار: این پارت از فیک برای کسانی که ناراحتی قلبی و یا افسردگی دارند توصیه نمیشود(اطلاعیه زدم باز نیاین بگین)
.
.
ویو ا.ت
وقتی در عمارت باز شد و وارد شدم انتظار میرفت که پدر جلوی در منتظرم باشه و چمدون هم آماده کرده باشه ولی نه اونجوری نبود فقط آران یکی از خدمتکار ها بهم گفت که پدر شرکته و برای بدرقه میاد و بلیط فوری برای امشب ساعت 23:40 گرفته بدون اینکه چیزی بگم از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم ویدیو کال گرفتم با لارا و باهاش صحبت و خداحافظی کردم ناراحت بودم ولی پدر راست میگفت عشق جلوی پیشرفت من رو میگیره به هانده هم زنگ زدم و خداحافظی کردم دلم برای کوک تنگ میشد اونم زیاد خیلی زیاد شماره ی یکی از دوستاش رو داشتم اگه غلط نکنم اسمش یونگی بود بهش پیام دادم و گفتم که
(پیامش: سلام یونگی من ا.تم به کوک بگو منو فراموش کنه همین لطف رو در حقم بکن)
گوشی رو خاموش کردم میتونستم احساس کنم که بغض گلوم رو چنگ میزد
ویو کوک
این صدا توی سرم اکو میشد که اون نمیخواد با من باشه توی شک بودم هیچکس حال الانم رو درک نمیکرد این رو باور نمیکردم زمانیکه ته و جیهوپ اومدن پیشم اون ها هم شوکه بودن وقتی که ماجرا رو تعریف کردم واقعا جا خوردن
ته: کوک به خودت بیا
جیهوپ: حتما یچیزی این وسط بوده و مجبور شده
کوک: مطمعنم که اون منو دوست داره
جیهوپ: به احتمال زیاد میخواد سفر کنه کوک برو دنبالش و دلیلش رو بفهم
ته: بیاین بریم خونه من
کوک: هوم
به کمک ته و هوپی بلند شدم و رفتیم عمارت
(ساعت 23:23)
لباسی رو که مناسب باشه پوشیدم و چمدون رو دادم به خدمتکار ها که بیارن پایین کیف دستی کوچیکی رو که با لباسم همخونی داشت برداشتم عطر گل رز که رایحه ی خوبی به همراه داشت رو زدم و عز پله ها پایین رفتم پدر منتظرم بود وقتی به پایین پله ها رسیدم پدر بغلم کرد و بوسه ای به سرم زد
ب.ت: خوشحالم که تصمیم گرفتی فراموشش کنی
ا.ت: (خنده ی تلخ)
ب.ت: به سلامت برسی دخترکم
ا.ت: ممنون پدر
از عمارت اومدم بیرون و باید با بادیگارد میرفتم
(پرش زمانی به فرودگاه)
تیکتم رو تحویل دادم چمدون هارو گذاشتم بخش بار و شماره صندلیم درجه یک vip بودش میرفتم سمت محوطه ای که اونجا باید سوار هواپیما میشدیم میخواستم از گیت رد بشم ولی با صدا آشنایی که حتی بهتر از خودم میشناختمش برگشتم کوک بودش با قدک هایی استوار اومد سمتم بغلم کرد میخواستم بغلش کنم ای کاش اون لحظه بغلش میکردم و بهش میگفتم که برمیگردم میگفتم فراموشم نکن از بغلم درش آوردم
ا.ت: این عشق اشتباهه
کوک: ا.ت مگه چیکارت کردم که دوسم نداری من عاشقتم(بغض)
ا.ت: بفهم کوک من عاشقت نیستم ، نبودم و نخواهم بود برگرد و منتظرم نباش هیچوقت برنمیگردم و اگرم برگردم نمیخوام حتی یه لحظه هم...
۲.۸k
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.