پارت۵ بیماردوست داشتنی
🖤دیدم هیچی نمیگه
ات:میدونم دلت نمیخواد بگی پس من داستان خودمو که خیلی تو روحیم اسر داشت رو برات میگم.داستان خودمو تهیونگ رو گفتم براش مشخص بود ناراحته
ات:ببین باید بتونی در برابر سختی ها مقاوم باشی من میخوام کمکت کنم که ازین تيمارستان کوفتی خلاص شی ولی تو هیچی تاعلان به من نگفتی من چجوری میتونم کمکت کنم اخه یهو کوک شروع کرد حرف زدن
کوک:خوب من از ۱۸ سالگی با یه دختری دوست شدم ۲۰سالگی که دیگه خیلی بهش اعتماد داشتم فهمیدم رئیس مافیاست وقتی فهمید که میدونم مافیاست پدرومادرم رو کشت خودم توی یه اتاق خیلی کوچیک زندانی کرد که آتا نمیتونستم بخوابم بهم هروز یه قرصی میداد نمیدونم اسمش چی ولی روم تعصیر میزاشت بعد کلی عذاب دیوانه شدم اونم که مطمعا شد نمیتونم حرفی بزنم منو به تيمارستان تحویل داد
ات:داشت بغضم میگرفت ولی قورتش دادم گفتم مرسی که بهم گفتی ازین که بهم اعتماد کردی ممنون
یهو کوک گفت...
یعنی کوک چی میخواست بگه
ات:میدونم دلت نمیخواد بگی پس من داستان خودمو که خیلی تو روحیم اسر داشت رو برات میگم.داستان خودمو تهیونگ رو گفتم براش مشخص بود ناراحته
ات:ببین باید بتونی در برابر سختی ها مقاوم باشی من میخوام کمکت کنم که ازین تيمارستان کوفتی خلاص شی ولی تو هیچی تاعلان به من نگفتی من چجوری میتونم کمکت کنم اخه یهو کوک شروع کرد حرف زدن
کوک:خوب من از ۱۸ سالگی با یه دختری دوست شدم ۲۰سالگی که دیگه خیلی بهش اعتماد داشتم فهمیدم رئیس مافیاست وقتی فهمید که میدونم مافیاست پدرومادرم رو کشت خودم توی یه اتاق خیلی کوچیک زندانی کرد که آتا نمیتونستم بخوابم بهم هروز یه قرصی میداد نمیدونم اسمش چی ولی روم تعصیر میزاشت بعد کلی عذاب دیوانه شدم اونم که مطمعا شد نمیتونم حرفی بزنم منو به تيمارستان تحویل داد
ات:داشت بغضم میگرفت ولی قورتش دادم گفتم مرسی که بهم گفتی ازین که بهم اعتماد کردی ممنون
یهو کوک گفت...
یعنی کوک چی میخواست بگه
۹.۵k
۰۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.