پروژه شکست خورده پارت 30 : قاب عکس
پروژه شکست خورده پارت 30 : قاب عکس
شدو ❤️🖤 :
بیدار که شدم رو تخت بودم .
سونیک رو صندلی نشسته بود و به یه قاب عکس کوچیک زل زده بود .
با صدای خسته و آرومی گفتم _ ساعت چنده ؟
سونیک _ واو .... بیدار شدی ؟
_ خب آره .... نکنه انتظار داشتی تا ابد بخوابم آبی ؟
سونیک _ نه نه ، اصلا !
و خندید .
سونیک _ فقط میخواستم بگم چندمین باریه که یه نفرو زیادی نگران میکنی .
و یکی از ابروهاشو داد بالا .
منظورشو گرفتم .
النا رو میگفت .
_ خیلی ترسیده مگه نه ؟
سونیک _ البته که ترسید . اگه یه همچین اتفاقی برای من میوفتاد هم امی میترسید . اون خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکنی مراقبته .
باید میرفتم پیشش تا مطمئن شه حالم خوبه .
یهو قاب عکس تو دست سونیک توجهم رو جلب کرد .
_ اون چیه ؟
سونیک _ چی ؟ اوه ، اینو میگی ؟ یادته وقتی تو و النا تازه اومده بودین پیشمون یه عکس دسته جمعی گرفتیم ؟
_ آره و گفتی این عکس خانواده جدید و بزرگترمونه .
سونیک _ اوهوم . این همونه . دادم قابش کردن .
_ میشه ببینمش ؟
سونیک _ البته . بگیرش .
و قاب عکسو داد دستم .
به عکس نگاه میکردم . هممون اونجا بودیم .
سونیک _ میدونی چیه شدز ؟ گاهی وقتا خیلی میترسم که این خونواده از هم بپاشه . من .... هیچوقت خانواده واقعیمو ندیدم و شما مثل خانواده منید .
زدم به شونش .
_ اینجوری نگو پسر . شاید خیلی باهات مهربون نباشم ولی هواتو دارم داداش کوچیکه .
چشماش برقی زد .
سونیک _ الان بهم گفتی داداش کوچیکه ؟
_ خیل خب حالا خیلی هیجان زده نشو .
سونیک _ فک نکنم بتونم .
و یه لبخند درشت تحویلم داد .
سونیک _ باشه دیگه بسه . برو النا رو از اون استرسی که توش گرفتار شده نجات بده .
خندیدم و از اتاق رفتم بیرون .
در اتاق النا رو خیلی آروم و جوری که صدا نده باز کردم .
رو تخت نشسته بود و پشتش به در بود .
آروم رفتم جلو .
وقتی رسیدم بهش شروع کردم به قلقلک دادنش .
بلند بلند خندید .
النا برگشت و با شادی خاصی تو صداش گفت _ شدو ! بالاخره بیدار شدی !
و بغلم کرد .
زد به شونم .
_ آی .
النا _ دیگه منو اینجوری نترسون .
و اخم کرد .
خندیدم .
_ قول میدم .
النا هم آروم خندید .
خطوط روی بدنش شروع کردن به درخشیدن .
با تعجب به هم نگاه کردیم و خندیدیم .
پس یکی از احساساتی که قدرتش ازشون پیروی میکرد شادی بود .
شاید دونستن این میتونست به النا تو کنترل قدرتش کمک کنه .
دستامو گرفت و از رو تخت بلندم کرد .
کشوندم طبقه پایین .
روژ _ دیدی گفتم بیدار میشه ...
مشخص بود که همرو خیلی نگران کرده بودم .
سیلور _ اوه داداش بزرگه .
_ ما باهم داداش نیستیم .... ولی ایندفعه اشکالی نداره .
چشماش برق زد .
محکم بغلم کرد و بلندم کرد .
_ بسه دیگه بزارم زمین .
به سونیک که لبخند میزد نگاه کردم و منم لبخند زدم .
شدو ❤️🖤 :
بیدار که شدم رو تخت بودم .
سونیک رو صندلی نشسته بود و به یه قاب عکس کوچیک زل زده بود .
با صدای خسته و آرومی گفتم _ ساعت چنده ؟
سونیک _ واو .... بیدار شدی ؟
_ خب آره .... نکنه انتظار داشتی تا ابد بخوابم آبی ؟
سونیک _ نه نه ، اصلا !
و خندید .
سونیک _ فقط میخواستم بگم چندمین باریه که یه نفرو زیادی نگران میکنی .
و یکی از ابروهاشو داد بالا .
منظورشو گرفتم .
النا رو میگفت .
_ خیلی ترسیده مگه نه ؟
سونیک _ البته که ترسید . اگه یه همچین اتفاقی برای من میوفتاد هم امی میترسید . اون خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکنی مراقبته .
باید میرفتم پیشش تا مطمئن شه حالم خوبه .
یهو قاب عکس تو دست سونیک توجهم رو جلب کرد .
_ اون چیه ؟
سونیک _ چی ؟ اوه ، اینو میگی ؟ یادته وقتی تو و النا تازه اومده بودین پیشمون یه عکس دسته جمعی گرفتیم ؟
_ آره و گفتی این عکس خانواده جدید و بزرگترمونه .
سونیک _ اوهوم . این همونه . دادم قابش کردن .
_ میشه ببینمش ؟
سونیک _ البته . بگیرش .
و قاب عکسو داد دستم .
به عکس نگاه میکردم . هممون اونجا بودیم .
سونیک _ میدونی چیه شدز ؟ گاهی وقتا خیلی میترسم که این خونواده از هم بپاشه . من .... هیچوقت خانواده واقعیمو ندیدم و شما مثل خانواده منید .
زدم به شونش .
_ اینجوری نگو پسر . شاید خیلی باهات مهربون نباشم ولی هواتو دارم داداش کوچیکه .
چشماش برقی زد .
سونیک _ الان بهم گفتی داداش کوچیکه ؟
_ خیل خب حالا خیلی هیجان زده نشو .
سونیک _ فک نکنم بتونم .
و یه لبخند درشت تحویلم داد .
سونیک _ باشه دیگه بسه . برو النا رو از اون استرسی که توش گرفتار شده نجات بده .
خندیدم و از اتاق رفتم بیرون .
در اتاق النا رو خیلی آروم و جوری که صدا نده باز کردم .
رو تخت نشسته بود و پشتش به در بود .
آروم رفتم جلو .
وقتی رسیدم بهش شروع کردم به قلقلک دادنش .
بلند بلند خندید .
النا برگشت و با شادی خاصی تو صداش گفت _ شدو ! بالاخره بیدار شدی !
و بغلم کرد .
زد به شونم .
_ آی .
النا _ دیگه منو اینجوری نترسون .
و اخم کرد .
خندیدم .
_ قول میدم .
النا هم آروم خندید .
خطوط روی بدنش شروع کردن به درخشیدن .
با تعجب به هم نگاه کردیم و خندیدیم .
پس یکی از احساساتی که قدرتش ازشون پیروی میکرد شادی بود .
شاید دونستن این میتونست به النا تو کنترل قدرتش کمک کنه .
دستامو گرفت و از رو تخت بلندم کرد .
کشوندم طبقه پایین .
روژ _ دیدی گفتم بیدار میشه ...
مشخص بود که همرو خیلی نگران کرده بودم .
سیلور _ اوه داداش بزرگه .
_ ما باهم داداش نیستیم .... ولی ایندفعه اشکالی نداره .
چشماش برق زد .
محکم بغلم کرد و بلندم کرد .
_ بسه دیگه بزارم زمین .
به سونیک که لبخند میزد نگاه کردم و منم لبخند زدم .
۲.۹k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.