فیک قاتل من
پارت 44
#قاتل_من
اومد بره داخل ک تهیونگ مقابلش ایستاد و با لبخندی ک مملو از درد پرسید اسمت چیه؟
هینا: من هینام...اسمم هیناس
تهیونگ: چه اسم قشنگی بابات اینجا کار میکنه؟
هینا: نه بابام رئیس این شرکته اولین باره ک میام محل کار بابام چون بهم قول داده بود منو ببره پارک و برام بستنی بخره...
تهیونگ با شنیدن حرفای دختر بچه ی ک الان هیچکس از خانواده ش نمونده و پدرش باخون غرق شده...و بی سرپرست مانده بود
یک قدم به عقب رفت و جلوش زانو زد تو گفتی پدرت رئیس این شرکته؟
هینا: اره اسم بابام چانگ مینه تو اونو میشناسی ؟ حتما دوست بابامی میشه منو ببری پیشش...
تهیونگ با تأسف سرشو تکون داد و در حالی ک چشماش پر از اشک بود هینا تو بغلش کشید و شروع کرد ب هق هق کردن....
هینا ک متعجم به رفتار تهیونگ نگاه میکرد خودشو از بغل تهیونگ جدا کرد و به تهیونگ گفت چیز بدی گفتم چرا گریه میکنی؟
کوک پیش تهیونگ زانو زد سعی کرد آرومش کنه...کمی بعد تهیونگ به خودش اومد و طوری ک اشک صورتشو خیس کرده بود به هینا گفت من عذر میخوام ولی تو امروز نمیتونی بابایی رو ببینی..
هینا نگاهی به تهیونگ کرد و چشمای مظلومش شروع کرد به اشک ریختن...
هینا: من نمیخوام اون بهم قول داد اگ منو نبره باهاش قهر میکنم...وگریه های هینا بلند تر و بلند تر میشود و تهیونگ جلوش عاجز بود گریه های هینا باعث میشود تهیونگ بیشتر عذاب بکشه و یاد خودش بیوفته وقتی باباش جلوش کشته شد الان تهیونگ درست میتونست درک کنه هینا تو چه حالیه بااینکه صحنه کشته شدن پدرشو ندیده ولی بی پدر بودن دردناک ترین چیزیه ک یه بچه میتونست تحمل کنه....
تهیونگ نزدیک هینا شد و اشکاشو پاک کرد و باخنده ی پر از درد گفت ببین امروز نمیشه بابایی رو ببینی ولی میخوای کسی دیگه رو ببینی ؟
هینا: مثلا کی ؟
_من اجازه ندارم با غریبه ها برم چون خواهرم بهم گفته بود خیلی خطرناکه....
تهیونگ: کلافه چنگی ب موهاش زد و گفت خب منم میخوام ببرمت پیش خواهرت
چشمای هینا از شدت خوشحالی برق زد تو راست میگی ؟ ینی میدونی خواهرم کجاست؟
هینا بغض میکنه و با حالت گریه به تهیونگ میگه اون بهم قول داد ک زود برگرده ولی تا حالا نیومده خونه از بابایی پرسیدم گفت به خاطر کار رفته یه کشور دیگه ولی ا/ت هيچوقت قبول نمیکرد تنهام بزاره دلم براش تنگ شده...
تهیونگ : میخوای بریم پیش؟
هینا : اره بریم...
هینا لباشو غنچه ای میکنه و به تهیونگ میگه من بستنی میخوام...
تهیونگ: ولی هوا خیلی سرده سرما میخوری
هینا: ولی من هوس بستنی کردم (با بغض)
تهیونگ لپ هینا را میکشه و میگه چشم میخریم پرنسس کوچولو....
تهیونگ دست هینا را میگیره و به سمت ماشینی ک چند متر دور تر پارک شده بود میرن و سوار ماشین میشن...
کوک نگاهی به تهیونگ میکنه و آروم حرف میزنه طوری ک هینا متوجه حرفاش نشه و میگه ا/ت با دیدن خواهرش حتما خوشحال میشه ولی باشنیدن خبر مرگ پدرش....
⚠️عکس/هینا هم براتون گذاشتم ⚠️
#قاتل_من
اومد بره داخل ک تهیونگ مقابلش ایستاد و با لبخندی ک مملو از درد پرسید اسمت چیه؟
هینا: من هینام...اسمم هیناس
تهیونگ: چه اسم قشنگی بابات اینجا کار میکنه؟
هینا: نه بابام رئیس این شرکته اولین باره ک میام محل کار بابام چون بهم قول داده بود منو ببره پارک و برام بستنی بخره...
تهیونگ با شنیدن حرفای دختر بچه ی ک الان هیچکس از خانواده ش نمونده و پدرش باخون غرق شده...و بی سرپرست مانده بود
یک قدم به عقب رفت و جلوش زانو زد تو گفتی پدرت رئیس این شرکته؟
هینا: اره اسم بابام چانگ مینه تو اونو میشناسی ؟ حتما دوست بابامی میشه منو ببری پیشش...
تهیونگ با تأسف سرشو تکون داد و در حالی ک چشماش پر از اشک بود هینا تو بغلش کشید و شروع کرد ب هق هق کردن....
هینا ک متعجم به رفتار تهیونگ نگاه میکرد خودشو از بغل تهیونگ جدا کرد و به تهیونگ گفت چیز بدی گفتم چرا گریه میکنی؟
کوک پیش تهیونگ زانو زد سعی کرد آرومش کنه...کمی بعد تهیونگ به خودش اومد و طوری ک اشک صورتشو خیس کرده بود به هینا گفت من عذر میخوام ولی تو امروز نمیتونی بابایی رو ببینی..
هینا نگاهی به تهیونگ کرد و چشمای مظلومش شروع کرد به اشک ریختن...
هینا: من نمیخوام اون بهم قول داد اگ منو نبره باهاش قهر میکنم...وگریه های هینا بلند تر و بلند تر میشود و تهیونگ جلوش عاجز بود گریه های هینا باعث میشود تهیونگ بیشتر عذاب بکشه و یاد خودش بیوفته وقتی باباش جلوش کشته شد الان تهیونگ درست میتونست درک کنه هینا تو چه حالیه بااینکه صحنه کشته شدن پدرشو ندیده ولی بی پدر بودن دردناک ترین چیزیه ک یه بچه میتونست تحمل کنه....
تهیونگ نزدیک هینا شد و اشکاشو پاک کرد و باخنده ی پر از درد گفت ببین امروز نمیشه بابایی رو ببینی ولی میخوای کسی دیگه رو ببینی ؟
هینا: مثلا کی ؟
_من اجازه ندارم با غریبه ها برم چون خواهرم بهم گفته بود خیلی خطرناکه....
تهیونگ: کلافه چنگی ب موهاش زد و گفت خب منم میخوام ببرمت پیش خواهرت
چشمای هینا از شدت خوشحالی برق زد تو راست میگی ؟ ینی میدونی خواهرم کجاست؟
هینا بغض میکنه و با حالت گریه به تهیونگ میگه اون بهم قول داد ک زود برگرده ولی تا حالا نیومده خونه از بابایی پرسیدم گفت به خاطر کار رفته یه کشور دیگه ولی ا/ت هيچوقت قبول نمیکرد تنهام بزاره دلم براش تنگ شده...
تهیونگ : میخوای بریم پیش؟
هینا : اره بریم...
هینا لباشو غنچه ای میکنه و به تهیونگ میگه من بستنی میخوام...
تهیونگ: ولی هوا خیلی سرده سرما میخوری
هینا: ولی من هوس بستنی کردم (با بغض)
تهیونگ لپ هینا را میکشه و میگه چشم میخریم پرنسس کوچولو....
تهیونگ دست هینا را میگیره و به سمت ماشینی ک چند متر دور تر پارک شده بود میرن و سوار ماشین میشن...
کوک نگاهی به تهیونگ میکنه و آروم حرف میزنه طوری ک هینا متوجه حرفاش نشه و میگه ا/ت با دیدن خواهرش حتما خوشحال میشه ولی باشنیدن خبر مرگ پدرش....
⚠️عکس/هینا هم براتون گذاشتم ⚠️
۱۲.۶k
۱۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.