سناریودرخواستی
#سناریودرخواستی
ادامه ی قبلی...
جیمین:
شمشیرش رو از کمرش باز کرد و روی شن ها انداخت... بعد از یه جنگ طولانی فقط امواج دریا میتونست حالشو خوب کنه...
لباس هاشو دراورد و وارد اب شد
سرشو زیر اب برد اما ناگهان با چشمهایی به رنگ سفید مواجه شد.
به طرف پایین شنا کرد تا دنبال اون چشم ها بره... اما ظاهرا کوسه ها بوی زخم هایی که در اثر جنگ روی بدنش هک شده بودن رو شنیدن
به سرعت به طرفش میومدن.
سعی میکرد خودشو به خشکی برسونه اما فایده نداشت تا اینکه کمرش توسط دستهایی احاطه شد و اونو سریع به خشکی رسوند
بعد از نفس عمیقی که کشید به کسی که نجاتش داده بود خیره شد.
جیمین: غیر ممکنه...تو..تو یه پری..
قبل اینکه حرفشو کامل کنه اون موجود توی اب پرید.
تهیونگ:
سر اینکه یه انسان رو بوسیده بودی با پدرت دعوا کردید
اون خیلی عصبانیت کرد و مجبور شدی دوباره از اعماق به بالا بیای و کمی ریلکس کنی...
سعی میکردی چشماتو ببندی که ناگهان صداشو شنیدی
ته ته: این بالا برات خطرناکه!
ات: چرا اینجایی؟...تو دیگه نباید با من ملاقات داشته باشی... وگرنه
ته ته: وگرنه چی؟ ترکم میکنی؟ میدونی که هرجا بری میام حتی اگه لازم باشه کل اقیانوس های دنیا رو زیرو رو کنم!
ات: درکم کن...تو یه شاهزاده ای و من یه پری دریایی...مناسب هم نیستیم!
ته ته: برام مهم نیست چی هستیم... تو برام مهمی...لازم باشه به خاطرت تا اعماق میام حتی اگه وسط راه خفه بشم
جونگکوک:
تا قبل اینکه چشمای براق و درشتشو ببینی فکر میکردی تمام انسان ها زشت و بیخاصیت هستن
هر بار نصف شب به ساحل میومد و شمشیر زنی تمرین میکرد
خیلی برات جذاب و جالب بود چندین بار سعی کردی نزدیکش بری اما از ترس اینکه یه وقت با شمشیرش بکشتت جلو نرفتی.. ولی امشب فرق داشت...دلت محکم تر شده بود.. پس روی تخته سنگی نشستی و منتظرش ایستادی
بعد گذشت دقایقی اومد...پشتش به تو بود... شمشیرش رو دراورد... ولی درکمال تعجب روی زمین انداختش
کوکی:میبینم که امشب جرعت کردی خودتو نشون بدی
فکر کردی با کس دیگه ای! ولی یهو برگشت و به تو خیره شد
کوکی: واقعا... شگفت انگیز و زیبایی!
چند قدم به سمتت اومد ولی تو سریع توی اب پریدی و ازش دور شدی.
میدونید لایک و کامنتاتون چقدر بهم انرژی میده؟:))
ادامه ی قبلی...
جیمین:
شمشیرش رو از کمرش باز کرد و روی شن ها انداخت... بعد از یه جنگ طولانی فقط امواج دریا میتونست حالشو خوب کنه...
لباس هاشو دراورد و وارد اب شد
سرشو زیر اب برد اما ناگهان با چشمهایی به رنگ سفید مواجه شد.
به طرف پایین شنا کرد تا دنبال اون چشم ها بره... اما ظاهرا کوسه ها بوی زخم هایی که در اثر جنگ روی بدنش هک شده بودن رو شنیدن
به سرعت به طرفش میومدن.
سعی میکرد خودشو به خشکی برسونه اما فایده نداشت تا اینکه کمرش توسط دستهایی احاطه شد و اونو سریع به خشکی رسوند
بعد از نفس عمیقی که کشید به کسی که نجاتش داده بود خیره شد.
جیمین: غیر ممکنه...تو..تو یه پری..
قبل اینکه حرفشو کامل کنه اون موجود توی اب پرید.
تهیونگ:
سر اینکه یه انسان رو بوسیده بودی با پدرت دعوا کردید
اون خیلی عصبانیت کرد و مجبور شدی دوباره از اعماق به بالا بیای و کمی ریلکس کنی...
سعی میکردی چشماتو ببندی که ناگهان صداشو شنیدی
ته ته: این بالا برات خطرناکه!
ات: چرا اینجایی؟...تو دیگه نباید با من ملاقات داشته باشی... وگرنه
ته ته: وگرنه چی؟ ترکم میکنی؟ میدونی که هرجا بری میام حتی اگه لازم باشه کل اقیانوس های دنیا رو زیرو رو کنم!
ات: درکم کن...تو یه شاهزاده ای و من یه پری دریایی...مناسب هم نیستیم!
ته ته: برام مهم نیست چی هستیم... تو برام مهمی...لازم باشه به خاطرت تا اعماق میام حتی اگه وسط راه خفه بشم
جونگکوک:
تا قبل اینکه چشمای براق و درشتشو ببینی فکر میکردی تمام انسان ها زشت و بیخاصیت هستن
هر بار نصف شب به ساحل میومد و شمشیر زنی تمرین میکرد
خیلی برات جذاب و جالب بود چندین بار سعی کردی نزدیکش بری اما از ترس اینکه یه وقت با شمشیرش بکشتت جلو نرفتی.. ولی امشب فرق داشت...دلت محکم تر شده بود.. پس روی تخته سنگی نشستی و منتظرش ایستادی
بعد گذشت دقایقی اومد...پشتش به تو بود... شمشیرش رو دراورد... ولی درکمال تعجب روی زمین انداختش
کوکی:میبینم که امشب جرعت کردی خودتو نشون بدی
فکر کردی با کس دیگه ای! ولی یهو برگشت و به تو خیره شد
کوکی: واقعا... شگفت انگیز و زیبایی!
چند قدم به سمتت اومد ولی تو سریع توی اب پریدی و ازش دور شدی.
میدونید لایک و کامنتاتون چقدر بهم انرژی میده؟:))
۱۳.۵k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.