عشق ارباب
پارت۳۱
فلش بک سال9 بعد
ویو ات 16سالشه
توی خونمون بودم بابام چند روز پیش فوت کرد و خونه سیاه شده بود و تنها چیزی که میدیدم دوستام بودن که داشتن مسخرم میکردم مدرسه برام شده بود جهنم همه با چشم تحقیر و مسخره نگام میکردم و این باعث شده بود دردی که از دست دادم پدر و بود بیشتر بشه و قابل تحمل نباشه مامانم که هر روز جلوی چشمام آب میشد و هر روز براش سخت تر میشد
صبح
رفتم مدرسه و وارد کلاس شدم بازم مثل همیشه روی صندلیم که بچه های کلاس کثیفش کرده بودن نشستم دوباره یونجو اومد
یونجو:هه بازنده کلاس اومده دست بزنین(همه دست میزنن)
یونجو:سنااا گشنمه تو چی به نظرم یکم شیرموز کیک خوشمزه باشه هوم؟
سنا:ارههه هی هی بازنده برو بخر
نشستم دوست نداشتم به حرفشون گوش بدم که
یونجو:هعی بازنده گوشت نمیشنوه
سنا:نشنیدی(داد و زد توی سر ات)
چاره ای نداشتم بلند شدم و رفتم براشون گرفتم
ات:بیا(رفت و نشست سرجاش سرشو گذاشت روی میز)
با احساس چیزی روی سرم سرم بلند کردم دیدی موهام پر از شیرموز و کیک
یونجو:شیرموزه سرد نبود کیکشم خوش مزه نبود مگه نه سنا؟
سنا:اره
بدون هیچ حرفی بلند شدم و کیفمو برداشتم و رفتم خونه که مامانم گفت
مامان ات:ات دخترم فردا میریم اینچئون
ات :چی
مامان ات: اره میریم اینچئون چند روز میمونیم میآییم
ات:باشه
فردا صبح
ویو ات
رفتم نشستم توی ماشین هم شوروذوق داشتم هم ناراحت چون بابام نبود و این منو ناراحت میکرد بعد از چند ساعت رسیدیم رفتیم توی خونه شب بود تصمیم گرفتم برم بیرون رفتم روی سنگ های کنار ساحل دریا نشستم چقدر قشنگ بود بعد از این همه سختی فقط این آرامش میتونین یکم آرومم کنه توی حال خودم بودم و توی صدای موج دریا غرق شده بودم که با صدای گریه یکی آرامشم بهم خورد دیدم به پسرس که با فرم مدرسس کنار دریا نشسته و داره گریه میکنه رفتم پیشش و کنارش نشستم
ات:هعی آقا پسر
پسر:بله(چشمای اشکی)
ات:چرا گریه میکنی
پسر:مادر پدرم کشتن
ات:چی
پسره به گریش ادامه داد به گریه کردن چون حسشو درک کرده میکردم برای هم دردی دستمو گذاشتم روی شونش نازش میکردم با این کارم سرشو بلند کرد و با تعجب نگاه میکرد
ات:حستو درک میکنم منم بابام چند وقت پیش فوت کرد
پسر :توهم
ات:...
فلش بک سال9 بعد
ویو ات 16سالشه
توی خونمون بودم بابام چند روز پیش فوت کرد و خونه سیاه شده بود و تنها چیزی که میدیدم دوستام بودن که داشتن مسخرم میکردم مدرسه برام شده بود جهنم همه با چشم تحقیر و مسخره نگام میکردم و این باعث شده بود دردی که از دست دادم پدر و بود بیشتر بشه و قابل تحمل نباشه مامانم که هر روز جلوی چشمام آب میشد و هر روز براش سخت تر میشد
صبح
رفتم مدرسه و وارد کلاس شدم بازم مثل همیشه روی صندلیم که بچه های کلاس کثیفش کرده بودن نشستم دوباره یونجو اومد
یونجو:هه بازنده کلاس اومده دست بزنین(همه دست میزنن)
یونجو:سنااا گشنمه تو چی به نظرم یکم شیرموز کیک خوشمزه باشه هوم؟
سنا:ارههه هی هی بازنده برو بخر
نشستم دوست نداشتم به حرفشون گوش بدم که
یونجو:هعی بازنده گوشت نمیشنوه
سنا:نشنیدی(داد و زد توی سر ات)
چاره ای نداشتم بلند شدم و رفتم براشون گرفتم
ات:بیا(رفت و نشست سرجاش سرشو گذاشت روی میز)
با احساس چیزی روی سرم سرم بلند کردم دیدی موهام پر از شیرموز و کیک
یونجو:شیرموزه سرد نبود کیکشم خوش مزه نبود مگه نه سنا؟
سنا:اره
بدون هیچ حرفی بلند شدم و کیفمو برداشتم و رفتم خونه که مامانم گفت
مامان ات:ات دخترم فردا میریم اینچئون
ات :چی
مامان ات: اره میریم اینچئون چند روز میمونیم میآییم
ات:باشه
فردا صبح
ویو ات
رفتم نشستم توی ماشین هم شوروذوق داشتم هم ناراحت چون بابام نبود و این منو ناراحت میکرد بعد از چند ساعت رسیدیم رفتیم توی خونه شب بود تصمیم گرفتم برم بیرون رفتم روی سنگ های کنار ساحل دریا نشستم چقدر قشنگ بود بعد از این همه سختی فقط این آرامش میتونین یکم آرومم کنه توی حال خودم بودم و توی صدای موج دریا غرق شده بودم که با صدای گریه یکی آرامشم بهم خورد دیدم به پسرس که با فرم مدرسس کنار دریا نشسته و داره گریه میکنه رفتم پیشش و کنارش نشستم
ات:هعی آقا پسر
پسر:بله(چشمای اشکی)
ات:چرا گریه میکنی
پسر:مادر پدرم کشتن
ات:چی
پسره به گریش ادامه داد به گریه کردن چون حسشو درک کرده میکردم برای هم دردی دستمو گذاشتم روی شونش نازش میکردم با این کارم سرشو بلند کرد و با تعجب نگاه میکرد
ات:حستو درک میکنم منم بابام چند وقت پیش فوت کرد
پسر :توهم
ات:...
۵.۴k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.