گوه گوه....
به آرامی به سمتش رفتم...
نمیدانستم چه میخواهم....
آرام صدایش کردم...
بیدار شد...
دست هایش را گرفتم...
به آرامی گفتم:میشه... باهام بیای؟
کمی فکر کرد....
به دیوار خیره شد...
پرسیدم:میای؟ لطفا...
باز هم جوابی نداد...
بلند شد....
در خانه را باز کردو بیرون رفت...
دنبالش رفتم...
نسیم آرامی میوزید...
آسمان ابری بود و هر لحظه احتمال داشت باران ببارد...
ابر ها در هم رفتندو صدای فریاد هایشان همه جارا فرا گرفت....
گریه آسمان شروع شد...
دستانش را به سوی جلو برد تا قطرات باران را در دستانش حس کند...
لبخند آرامی زد...
آرام اشک میریخت.... آیا این قطرات باران بودند که چشمهایش را خیس میکرد.... یا او از چیزی ناراحت بود؟
به سمتش دویدم....
دستانش را گرفتم....
سرد بودند.....
لبخندی رو به من زد...
نمیدانستم چه کار میکند....
باد شدیدی وزیدن گرفت....
به درختی که صدای خوردن شاخه هایش به گوشم میرسید نگاه کردم....
زیبا بود.....
آرام به او گفتم:درخت... قشنگیه...
تنها یک لبخند بر لبش افتاد....
-ببخشید که تنها میشی... سخته^^...
مراقب خودت باش... ^^
منظورش را نمی فهمیدم....
مرا در آغوش گرفت...
-میدونم برات سخته.... ولی بدون.. همیشه دوست داشتم^^
به خودم آمدم که در خانه تنها نشسته بودم.... و داشت باران میبارید....
او چه کسی بود؟
......
نمیدانستم چه میخواهم....
آرام صدایش کردم...
بیدار شد...
دست هایش را گرفتم...
به آرامی گفتم:میشه... باهام بیای؟
کمی فکر کرد....
به دیوار خیره شد...
پرسیدم:میای؟ لطفا...
باز هم جوابی نداد...
بلند شد....
در خانه را باز کردو بیرون رفت...
دنبالش رفتم...
نسیم آرامی میوزید...
آسمان ابری بود و هر لحظه احتمال داشت باران ببارد...
ابر ها در هم رفتندو صدای فریاد هایشان همه جارا فرا گرفت....
گریه آسمان شروع شد...
دستانش را به سوی جلو برد تا قطرات باران را در دستانش حس کند...
لبخند آرامی زد...
آرام اشک میریخت.... آیا این قطرات باران بودند که چشمهایش را خیس میکرد.... یا او از چیزی ناراحت بود؟
به سمتش دویدم....
دستانش را گرفتم....
سرد بودند.....
لبخندی رو به من زد...
نمیدانستم چه کار میکند....
باد شدیدی وزیدن گرفت....
به درختی که صدای خوردن شاخه هایش به گوشم میرسید نگاه کردم....
زیبا بود.....
آرام به او گفتم:درخت... قشنگیه...
تنها یک لبخند بر لبش افتاد....
-ببخشید که تنها میشی... سخته^^...
مراقب خودت باش... ^^
منظورش را نمی فهمیدم....
مرا در آغوش گرفت...
-میدونم برات سخته.... ولی بدون.. همیشه دوست داشتم^^
به خودم آمدم که در خانه تنها نشسته بودم.... و داشت باران میبارید....
او چه کسی بود؟
......
۲۵۰
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.