قصه ای در شب
#قصه_ای_در_شب
#پارت۳
#me
ساعت حدود چهار و نیم بود که کلاسمون تموم شد. سمیرا زود خداحافظی کرد و رفت. توی سرویس بهداشتی دانشگاه داشتم به صورت رنگ پریدهم تو اینه نگاه میکردم. ارایش کمی هم که از صبح داشتم کاملا محو شده بود. یکم به صورتم سر و سامون دادم و از سرویس بیرون رفتم. با خوندن پیام میلاد که گفته بود رسیدم جلوی دانشگاه قدم هامو تند کردم.
بوی عطرش تو ماشین پیچیده بود و هربار که بین حرفاش برمیگشت سمتم عطرش بیشتر به مشامم میرسید. انگار که با تکون خوردنش، مولکول های عطرش تو هوا پخش میشد. چشمای درشت و مشکی رنگی داشت. موهای مشکی و پر پشتش رو کاملا زده بود بالا. پیشونیش تقریبا کوتاه بود. ته ریش مشکی، قد بلند و به لطف باشگاه رفتن های مستمر، هیکلش حسابی رو فرم بود.
- از صبح کلاس بودی؟
+ اره. حسابی خسته شدم.
دست چپمو گرفت و فشرد.
- بریم خونهی من؟
دستمو اروم ار دستش بیرون کشیدم.
+ میلاد دوباره شروع نکن.
- خیلی خب بابا توعم... فکرت منحرفه ها. گفتم بریم از اون قهوه های معروفم برات درست کنم.
+ من اصلا نخوام قهوه بخورم باید کیو ببینم؟
با اخم بهم نگاه کرد.
- خیلی سخت میگیری پگاه چرا ما فقط باید باهم بیرون بریم؟ چرا مثل بقیه دختر پسرا عادی نباشیم؟ تو کی میخای دست از این امل بازی هات برداری؟
این بحث بین ما زیادی تکراری بود. انتظارات میلاد از من زیاد بود. من نمیتونستم انقدر راحت اونو به حریمم راه بدم. حوصله بحث کردن نداشتم.
+ میشه دوباره شروع نکنی؟
- خیلی خب بابا نخاستیم!
بعدم دلخور به روبه رو خیره شد.
+ حالا کجا داریم میریم؟
- نترس مریم مقدس خونه نمیریم.
مسخرم میکرد! بهش نگاه کردم. اما اون همچنان به روبهرو خیره بود. دلخوری تو تمام حرکاتش مشهود بود. جوابی بهش ندادم. تا رسیدن مقصد هردومون سکوت کردیم. از ماشین که پیاده شدیم یه نگاه به اطراف انداختم. اومده بودیم یه رستوران سنتی. میلاد به سمتم اومد. دستمو گرفت و به چشمام نگاه کرد.
- دیگه قهر نباش خانوم کوچولو
+ قهر نیستم
- نگام کن پس!
سرمو بالا گرفتم و نگاش کردم. چشماشو ریز کرد و با اخم بهم نگاه کرد.
- اخ که دلم میخواد یه لقمه چپت کنم.
+میلاد؟؟!!
قهقهه زد و دستمو کشید سمت رستوران.
#پارت۳
#me
ساعت حدود چهار و نیم بود که کلاسمون تموم شد. سمیرا زود خداحافظی کرد و رفت. توی سرویس بهداشتی دانشگاه داشتم به صورت رنگ پریدهم تو اینه نگاه میکردم. ارایش کمی هم که از صبح داشتم کاملا محو شده بود. یکم به صورتم سر و سامون دادم و از سرویس بیرون رفتم. با خوندن پیام میلاد که گفته بود رسیدم جلوی دانشگاه قدم هامو تند کردم.
بوی عطرش تو ماشین پیچیده بود و هربار که بین حرفاش برمیگشت سمتم عطرش بیشتر به مشامم میرسید. انگار که با تکون خوردنش، مولکول های عطرش تو هوا پخش میشد. چشمای درشت و مشکی رنگی داشت. موهای مشکی و پر پشتش رو کاملا زده بود بالا. پیشونیش تقریبا کوتاه بود. ته ریش مشکی، قد بلند و به لطف باشگاه رفتن های مستمر، هیکلش حسابی رو فرم بود.
- از صبح کلاس بودی؟
+ اره. حسابی خسته شدم.
دست چپمو گرفت و فشرد.
- بریم خونهی من؟
دستمو اروم ار دستش بیرون کشیدم.
+ میلاد دوباره شروع نکن.
- خیلی خب بابا توعم... فکرت منحرفه ها. گفتم بریم از اون قهوه های معروفم برات درست کنم.
+ من اصلا نخوام قهوه بخورم باید کیو ببینم؟
با اخم بهم نگاه کرد.
- خیلی سخت میگیری پگاه چرا ما فقط باید باهم بیرون بریم؟ چرا مثل بقیه دختر پسرا عادی نباشیم؟ تو کی میخای دست از این امل بازی هات برداری؟
این بحث بین ما زیادی تکراری بود. انتظارات میلاد از من زیاد بود. من نمیتونستم انقدر راحت اونو به حریمم راه بدم. حوصله بحث کردن نداشتم.
+ میشه دوباره شروع نکنی؟
- خیلی خب بابا نخاستیم!
بعدم دلخور به روبه رو خیره شد.
+ حالا کجا داریم میریم؟
- نترس مریم مقدس خونه نمیریم.
مسخرم میکرد! بهش نگاه کردم. اما اون همچنان به روبهرو خیره بود. دلخوری تو تمام حرکاتش مشهود بود. جوابی بهش ندادم. تا رسیدن مقصد هردومون سکوت کردیم. از ماشین که پیاده شدیم یه نگاه به اطراف انداختم. اومده بودیم یه رستوران سنتی. میلاد به سمتم اومد. دستمو گرفت و به چشمام نگاه کرد.
- دیگه قهر نباش خانوم کوچولو
+ قهر نیستم
- نگام کن پس!
سرمو بالا گرفتم و نگاش کردم. چشماشو ریز کرد و با اخم بهم نگاه کرد.
- اخ که دلم میخواد یه لقمه چپت کنم.
+میلاد؟؟!!
قهقهه زد و دستمو کشید سمت رستوران.
۸۶۲
۱۰ تیر ۱۴۰۳