Love shot p17
یونگی گفت: حوصلم سر رفته
ا.ت: منم...عااا بیا بریم یکی رو پاره کنیممممم
یونگی: نگو که...ای کلک
ا.ت: ارهههه
یونگی: من بزنم یا تو
ا.ت : تو
یونگی به یوجون ته مو و یونا و جی نا زنگ زد
یونگی: بیاین بریم یکی رو پاره کنیم
بقیه : بریمممممم
همه اکیپی جمع شدیم رفتیم خونه لیا
زنگ درو زدیم و یون وو درو باز کرد
ا.ت: ای کثافت حداقل بزار یه ذره بگذره بعد باهم زندگی کنید
یونگی : انگار خودمون رعایت کردیم (یکمی بلند)
یوجون: هعییی.... چی؟
ا.ت: یونگی شیییی
لیا : ای کثافت
یونگی : تو یکی ببند
ته مو : خدااااااااا از کی؟
یونگی : از دیروز
یون وو: همش یه روز؟ مطمئنی
ا.ت : بخدا فقط یه روز بود
جی نا : لیا تو از کی؟
لیا : ۲-۳روز پیش
یون وو:دو سه ماه
لیا : خفه شووو
ا.ت : ای عوضی ۱۰ فاکینگ سال با توی کره خر دوست بودم بعد تو بهم نگفتی دوست پسر داری اونم سه ماهههه؟؟؟کثافت تف تو روحت
لیا : حالا بیاید یه گوهی بخوریم ۳ روز دیگه دانشگاه باز میشه
جی نا : مایلید به شهر بازی؟
یونا : واو
لیا : مغزتون گوربون
ته مو : امروز؟
جی نا : اره
یونگی : اوکی ۶ بیاید اونجا باشیم
یونا : اوکی
ا.ت :بای
بقیه :بای
و دست یونگیو گرفتو رفتن سوار ماشین شدن
ا.ت : یونگی ...
یونگی : جونم
ا.ت:بیا بریم دوتایی خرید
یونگی : چی میخواد بخره پیشی ما؟
ا.ت : تو چی میخوای
ا.ت و یونگی باهم: کاپل ست
ا.ت: یااا تو داری بدجور منو عاشق خودت میکنی
یونگی: ما اینیم دیگه
پرش زمانی به بعد خرید
یونگی ویو
منو ا.ت یه لباس ست با یه حلقه ی ست که شکل گربه بود گرفتیم
یه رستوران دیدم گشنه بودم
یونگی: ا.ت دارم میمیرم
ا.ت: چی میقولی ؟
یونگی : هرچی
ا.ت منو برد یه رستوران که به پاستاهاش معروف بود
ا.ت:گارسون
گارسون: بفرمایید
ا.ت : دوتا آلفردو و دوتا کوکا لطفا
سرمو گذاشتم روی میز آنقدر گشنه بودم که داشتم میمردم
ا.ت: یه ذره دیگه صبر کن
یونگی: دیگه جون ندارم این مادر قمری(🗿) چرا نمیاره دارم میمیرم
ا.ت :صورتتو بیار بالا
سرمو با حالت خماری بالا آوردمو ا.ت لباشو روی لبام گذاشت آنقدر وایساد تا غذا بیاد
ا.ت ویو
ا.ت: وای من که سیر شدم (با خنده)
یونگی : ولی من هنوز گشنمه( با پوزخند)
و شروع کرد به خوردن غذا
تا حرفشو گفت منظورشو فهمیدم ولی به روی خودم نیاوردم
ساعت ۴:۳۰ بود و ما باید ۶ اونجا میبودیم
یه دوش ده مینی گرفتیمو(منحرف نشید جدا جدا🗿) لباس کاپلمونو پوشیدیم حلقه هامونو انداختیم
ساعت ۵:۵۰ بود
سوار ماشین شدیمو رسیدیم شهر بازی
با بچه ها سلام احوال پرسی کردیم که
وی هو ناسینگ برای گفتن🗿💔🫳
ا.ت: منم...عااا بیا بریم یکی رو پاره کنیممممم
یونگی: نگو که...ای کلک
ا.ت: ارهههه
یونگی: من بزنم یا تو
ا.ت : تو
یونگی به یوجون ته مو و یونا و جی نا زنگ زد
یونگی: بیاین بریم یکی رو پاره کنیم
بقیه : بریمممممم
همه اکیپی جمع شدیم رفتیم خونه لیا
زنگ درو زدیم و یون وو درو باز کرد
ا.ت: ای کثافت حداقل بزار یه ذره بگذره بعد باهم زندگی کنید
یونگی : انگار خودمون رعایت کردیم (یکمی بلند)
یوجون: هعییی.... چی؟
ا.ت: یونگی شیییی
لیا : ای کثافت
یونگی : تو یکی ببند
ته مو : خدااااااااا از کی؟
یونگی : از دیروز
یون وو: همش یه روز؟ مطمئنی
ا.ت : بخدا فقط یه روز بود
جی نا : لیا تو از کی؟
لیا : ۲-۳روز پیش
یون وو:دو سه ماه
لیا : خفه شووو
ا.ت : ای عوضی ۱۰ فاکینگ سال با توی کره خر دوست بودم بعد تو بهم نگفتی دوست پسر داری اونم سه ماهههه؟؟؟کثافت تف تو روحت
لیا : حالا بیاید یه گوهی بخوریم ۳ روز دیگه دانشگاه باز میشه
جی نا : مایلید به شهر بازی؟
یونا : واو
لیا : مغزتون گوربون
ته مو : امروز؟
جی نا : اره
یونگی : اوکی ۶ بیاید اونجا باشیم
یونا : اوکی
ا.ت :بای
بقیه :بای
و دست یونگیو گرفتو رفتن سوار ماشین شدن
ا.ت : یونگی ...
یونگی : جونم
ا.ت:بیا بریم دوتایی خرید
یونگی : چی میخواد بخره پیشی ما؟
ا.ت : تو چی میخوای
ا.ت و یونگی باهم: کاپل ست
ا.ت: یااا تو داری بدجور منو عاشق خودت میکنی
یونگی: ما اینیم دیگه
پرش زمانی به بعد خرید
یونگی ویو
منو ا.ت یه لباس ست با یه حلقه ی ست که شکل گربه بود گرفتیم
یه رستوران دیدم گشنه بودم
یونگی: ا.ت دارم میمیرم
ا.ت: چی میقولی ؟
یونگی : هرچی
ا.ت منو برد یه رستوران که به پاستاهاش معروف بود
ا.ت:گارسون
گارسون: بفرمایید
ا.ت : دوتا آلفردو و دوتا کوکا لطفا
سرمو گذاشتم روی میز آنقدر گشنه بودم که داشتم میمردم
ا.ت: یه ذره دیگه صبر کن
یونگی: دیگه جون ندارم این مادر قمری(🗿) چرا نمیاره دارم میمیرم
ا.ت :صورتتو بیار بالا
سرمو با حالت خماری بالا آوردمو ا.ت لباشو روی لبام گذاشت آنقدر وایساد تا غذا بیاد
ا.ت ویو
ا.ت: وای من که سیر شدم (با خنده)
یونگی : ولی من هنوز گشنمه( با پوزخند)
و شروع کرد به خوردن غذا
تا حرفشو گفت منظورشو فهمیدم ولی به روی خودم نیاوردم
ساعت ۴:۳۰ بود و ما باید ۶ اونجا میبودیم
یه دوش ده مینی گرفتیمو(منحرف نشید جدا جدا🗿) لباس کاپلمونو پوشیدیم حلقه هامونو انداختیم
ساعت ۵:۵۰ بود
سوار ماشین شدیمو رسیدیم شهر بازی
با بچه ها سلام احوال پرسی کردیم که
وی هو ناسینگ برای گفتن🗿💔🫳
۲.۷k
۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.