«When he was your friend's brother»
«When he was your friend's brother»
«part_²⁸»
ات ویو
جونگکوک هنوز نیومده بود و من منتظرش بودم تا بیاد
چند دقیقه بعد صدای چزخیدن کیلید توی در عمارت و باز شدنش اومد و جونگکوک اومد داخل
ات: سلام
جونگکوک: چرا هنوز بیداری؟(سرد)
ات: منتظر تو بودم
جونگکوک: دیگه منتظرم نمون (سرد)
ات: جونگکوک
جونگکوک: بله (سرد)
ات: چرا باهام سرد شدی
جونگکوک: من(سرد)
ات: آره.... خیلی اذیتم میکنه....کار اشتباهی انجام دادم (بغض)
جونگکوک: ا.. ات.. ببخشید واقعا دست خودم نیست به خاطر اینکه دارم قدرتمند میشم و با
همه با سردی صحبن میکنم عادتم شده ببخشید
ات: اشکال نداره
جونگکوک: حالا بیا بغلم
ات رفت تو بغل جونگکوک
جونگکوک: آخ که چقدر دلم برات تنگ شده بود
ات: منم
(ادمین: اهههه اییی چندش🤢)
نویسنده: ات و جونگکوک باهم رفتن تو اتاق و دراز کشیدن و توی بغل هم خوابیدن
(😁😁)
فردا صبح
ات ویو
بلند شدم و جونگکوک ندیدم ساعت هم ساعت 1 ظهر بود بلند شدم رفتم دستشویی و اومدم موهام و مرتب کردم و رفتم پایین روی کاناپه نشستم و گفتم یکم تلوزیون ببینم
ساعت 6 بعد از ظهر
ات ویو
فکرم همش پیش جونگکوک بود تصمیم گرفتم برم از بادیگارد شخصیش بپرسم کجا رفته رفتم توی حیاط عمارت رفتم سمت بادیگارد
ات: ببخشید
بادیگارد: بله خانم؟ چیزیتون شده؟ کاری دارید؟
ات: آره جونگکوک کجاست
بادیگارد: ارباب و میگید
ات: بله
بادیگارد: خب گفتن توی یه کافه با یک نفر قرار دارن تنهایی
ات: اون کافه کجاست
بادیگارد:...... هست
ات: ماشینم و آماده کن میرم به اون کافه
رفتم داخل خونه و لباس پوشیدم(اسلاید بعد) عطرم و زدم سری رفتم سوار ماشین شدم و رفتم سمت کافه وقتی رسیدم سری از ماشین پیاده شدم از بیرون معلوم یود هیچکس تو کافه نیست رفتم داخل کافه ولی.....
پارت بعدی رو هم میزارم
«part_²⁸»
ات ویو
جونگکوک هنوز نیومده بود و من منتظرش بودم تا بیاد
چند دقیقه بعد صدای چزخیدن کیلید توی در عمارت و باز شدنش اومد و جونگکوک اومد داخل
ات: سلام
جونگکوک: چرا هنوز بیداری؟(سرد)
ات: منتظر تو بودم
جونگکوک: دیگه منتظرم نمون (سرد)
ات: جونگکوک
جونگکوک: بله (سرد)
ات: چرا باهام سرد شدی
جونگکوک: من(سرد)
ات: آره.... خیلی اذیتم میکنه....کار اشتباهی انجام دادم (بغض)
جونگکوک: ا.. ات.. ببخشید واقعا دست خودم نیست به خاطر اینکه دارم قدرتمند میشم و با
همه با سردی صحبن میکنم عادتم شده ببخشید
ات: اشکال نداره
جونگکوک: حالا بیا بغلم
ات رفت تو بغل جونگکوک
جونگکوک: آخ که چقدر دلم برات تنگ شده بود
ات: منم
(ادمین: اهههه اییی چندش🤢)
نویسنده: ات و جونگکوک باهم رفتن تو اتاق و دراز کشیدن و توی بغل هم خوابیدن
(😁😁)
فردا صبح
ات ویو
بلند شدم و جونگکوک ندیدم ساعت هم ساعت 1 ظهر بود بلند شدم رفتم دستشویی و اومدم موهام و مرتب کردم و رفتم پایین روی کاناپه نشستم و گفتم یکم تلوزیون ببینم
ساعت 6 بعد از ظهر
ات ویو
فکرم همش پیش جونگکوک بود تصمیم گرفتم برم از بادیگارد شخصیش بپرسم کجا رفته رفتم توی حیاط عمارت رفتم سمت بادیگارد
ات: ببخشید
بادیگارد: بله خانم؟ چیزیتون شده؟ کاری دارید؟
ات: آره جونگکوک کجاست
بادیگارد: ارباب و میگید
ات: بله
بادیگارد: خب گفتن توی یه کافه با یک نفر قرار دارن تنهایی
ات: اون کافه کجاست
بادیگارد:...... هست
ات: ماشینم و آماده کن میرم به اون کافه
رفتم داخل خونه و لباس پوشیدم(اسلاید بعد) عطرم و زدم سری رفتم سوار ماشین شدم و رفتم سمت کافه وقتی رسیدم سری از ماشین پیاده شدم از بیرون معلوم یود هیچکس تو کافه نیست رفتم داخل کافه ولی.....
پارت بعدی رو هم میزارم
۱۹.۳k
۲۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.