اد آچا: *acha
اد آچا: *acha
همه ی ما درون این داستان ها زنده ایم
این احساسات، این درک ها، این مدارا ها، این فرصت دادن ها...همه ی اینها چیزهایی بودند که دیدیم!
چیزهایی که یاد گرفتیم!
در کناره این شخصیت هایی که شاید با اونها زندگی کردیم..و زنده بودن، بیشتر از ادم های اطرافمون...
ما اونهارو میدیدیم کنارشون بودیم درد و ترسشونو حس میکردیم..ذوق و عشقشونو لمس میکردیم..ما اونهارو میپرستیدیم و قسم میدادیم به عاشقانه های دردناک
به عاشقانه های خسته
به عاشقانه های نرسیدنی
و قسم میدادیم به عاشقانه های پرستیدنی
دیدی ناپلئون چطور مرد برای چشم های دزیره؟
دیدی اوژنی چطور گذشت از زندگیش برای ژنرال؟
دزیره گریه کرد برای پسری که رویاش رو به اون ترجیح داد و ناپلئون خندید برای دختری که همچنان روح و جسم و قلبش فقط متعلق به خودش بود
رومئو چی؟
کافی نبود مردن برای بند اومدنه دلیله نفس هاش؟
کافی نبود تباه شدن بین مردمه کوری که اون عشقه نفرین شده رو ندیدن؟
و ژولیتش!
کافی نبود دور بودن از تنها منبع آرامشش؟
کافی نبود باریدن برای کسی که اخرین یادگاریش مشتی خاکه؟
پس ماجرای لولیتا و هابرت چی؟
لورن و هانسل چی؟
میلیرا و هریکین چی؟
اره درد داشتن..ولی تهش ماله هم بودن تهش بهم میرسیدن...با مردن!
اونا تو این دنیا فقط نقشه یک بازیگر رو داشتن که بعد از تموم شدن اون فیلم میتونن دوباره همدیگه رو در پشته صحنه ملاقات کنن
و ما تماشاچی هایی هستیم که شاهده درد های شیرینه این زوج های خسته بودند:)
همه ی ما درون این داستان ها زنده ایم
این احساسات، این درک ها، این مدارا ها، این فرصت دادن ها...همه ی اینها چیزهایی بودند که دیدیم!
چیزهایی که یاد گرفتیم!
در کناره این شخصیت هایی که شاید با اونها زندگی کردیم..و زنده بودن، بیشتر از ادم های اطرافمون...
ما اونهارو میدیدیم کنارشون بودیم درد و ترسشونو حس میکردیم..ذوق و عشقشونو لمس میکردیم..ما اونهارو میپرستیدیم و قسم میدادیم به عاشقانه های دردناک
به عاشقانه های خسته
به عاشقانه های نرسیدنی
و قسم میدادیم به عاشقانه های پرستیدنی
دیدی ناپلئون چطور مرد برای چشم های دزیره؟
دیدی اوژنی چطور گذشت از زندگیش برای ژنرال؟
دزیره گریه کرد برای پسری که رویاش رو به اون ترجیح داد و ناپلئون خندید برای دختری که همچنان روح و جسم و قلبش فقط متعلق به خودش بود
رومئو چی؟
کافی نبود مردن برای بند اومدنه دلیله نفس هاش؟
کافی نبود تباه شدن بین مردمه کوری که اون عشقه نفرین شده رو ندیدن؟
و ژولیتش!
کافی نبود دور بودن از تنها منبع آرامشش؟
کافی نبود باریدن برای کسی که اخرین یادگاریش مشتی خاکه؟
پس ماجرای لولیتا و هابرت چی؟
لورن و هانسل چی؟
میلیرا و هریکین چی؟
اره درد داشتن..ولی تهش ماله هم بودن تهش بهم میرسیدن...با مردن!
اونا تو این دنیا فقط نقشه یک بازیگر رو داشتن که بعد از تموم شدن اون فیلم میتونن دوباره همدیگه رو در پشته صحنه ملاقات کنن
و ما تماشاچی هایی هستیم که شاهده درد های شیرینه این زوج های خسته بودند:)
۲.۴k
۲۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.