name:belief
part:45
هوسوک از اتاق بیرون رفت .
تهیونگ یونجو رو که هنوز هم داشت گریه میکرد از خودش فاصله داد و دستش و دور کمر یونجو پیچوند و با دستش دیگش اروم موهای یونجو رو نوازش کرد : دیگه گریه نکن قربونت بشم...عصبی بودم من معذرت میخوام
تهیونگ صورت یونجو رو بین دستاش گرفت و جای اشکای یونجو رو بوسید.
یونجو کم کم اروم شد و با پشت دستش اشکاش رو پاک کرد.
هوسوک با لیوان اب داخل شد و اونو به یونجو داد و سمت تهیونگ برگشت : تو هم میخوای؟
تهیونگ با بغض سری به نشونه نه تکون داد و کلافه نفس عمیقی کشید : حتی...نمیدونم کجا دنبالش بگردم
کمی فکر کرد و گفت : میتونی یونجو رو ببری خونه پدر مادرم؟
هوسوک سری تکون داد و با بغل گرفتن یونجو سمت مماشین رفت تا به خونه پدر مادر تهیونگ بره.
***
یه ساعتی میشد که تهیونگ منتظر سوریون بود . نفس عمیقی کشید و همچنان دستش رو روی پاش که روی زمین ضرب گرفته بود کشید.
سوریون : چرا اومدی؟
با صدای سوریون سریع برگشت و با اخم بهش گفت : اومدم یه سوال بپرسم...بابات کججاست؟
سویون دو تا شونه اش رو بالا انداخت و گفت : نمیدونم کجاست
تهیونگ اروم اروم نزدیک سوریون شد و از فاصله 20 سانتی متری به مردمک چشای سوریون خیره شد : بهم..بگو...اون پیرمرد عوضی کجاست؟
سوریون اخمی کرد و گفت : درباره پدرم اینطور حرف نزن
تهیونگ پوزخندی زد و گفت : چرا مردمک چشات میلرزه؟ترسیدی؟...گوش کن...سوریون شی اون خواهرته...تو نمیتونی کاری باهاش بکنی...تمام مدت کوفتی که از خونه پرتت نکردم بیرون یا ازت شکایت نکردم اون جلومو گرفته بود چون هی ب من میگفت " اون خواهرمه ... به خاطر مشکلش اینطوریه باهاش کاری نداشته باش...خواهش میکنم" اونوقت تو اینطوری میکنی؟
سوریون نفس حرصی کشید و گفت : من نمیفهمم چی میگی کیم ...برو با بابام حرف بزن
تهیونگ : باشه...کجاست ؟
سوریون : نمیدونم
تهیونگ از بین دندونای چفت شده غرید : وای به حالت اگه گیرش بیارم
بعدش سریع از اونجا بیرون رفت .
نفس عمیقی کشید و سعی کرد عصبانیتش رو کنترل کنه .
با زنگ خوردن گوشیش اونو از جیبش در اورد و جوابش داد : بله؟
_ رسوندمش خونه ... کجایی؟
تهیونگ : تیمارستان مرکزی....بیا سراغم
_باشه منتظر باش
تهیونگ سری تکون داد و روی صندلی نشست تا هوسوک برسه.
با دیدن ماشین هوسوک سمت ماشین قدم برداشت و سوار شد .
هوسوک دنده عقب گرفتن و چرخیدن سمت خیابون اصلی حرکت کرد.
***
ساعت 1:52am
تهیونگ با خستگی کلید و چرخوند و سمت اشپزخونه که لامپش روشن بود رفت.
کمی مست بود و باعث میشد بیشتر خوابالود باشه.
با وارد شدن به اشپزخونه مادر تهیونگ سمتش رفت و تهیونگ و تو اغوش گرفت : تهیونگا...چیشده؟...با ا.ت دعوات شده؟
تهیونگ روی زمین نشست و به پایه صندلی غذا خوری خیره شد : دعوا؟...
هوسوک از اتاق بیرون رفت .
تهیونگ یونجو رو که هنوز هم داشت گریه میکرد از خودش فاصله داد و دستش و دور کمر یونجو پیچوند و با دستش دیگش اروم موهای یونجو رو نوازش کرد : دیگه گریه نکن قربونت بشم...عصبی بودم من معذرت میخوام
تهیونگ صورت یونجو رو بین دستاش گرفت و جای اشکای یونجو رو بوسید.
یونجو کم کم اروم شد و با پشت دستش اشکاش رو پاک کرد.
هوسوک با لیوان اب داخل شد و اونو به یونجو داد و سمت تهیونگ برگشت : تو هم میخوای؟
تهیونگ با بغض سری به نشونه نه تکون داد و کلافه نفس عمیقی کشید : حتی...نمیدونم کجا دنبالش بگردم
کمی فکر کرد و گفت : میتونی یونجو رو ببری خونه پدر مادرم؟
هوسوک سری تکون داد و با بغل گرفتن یونجو سمت مماشین رفت تا به خونه پدر مادر تهیونگ بره.
***
یه ساعتی میشد که تهیونگ منتظر سوریون بود . نفس عمیقی کشید و همچنان دستش رو روی پاش که روی زمین ضرب گرفته بود کشید.
سوریون : چرا اومدی؟
با صدای سوریون سریع برگشت و با اخم بهش گفت : اومدم یه سوال بپرسم...بابات کججاست؟
سویون دو تا شونه اش رو بالا انداخت و گفت : نمیدونم کجاست
تهیونگ اروم اروم نزدیک سوریون شد و از فاصله 20 سانتی متری به مردمک چشای سوریون خیره شد : بهم..بگو...اون پیرمرد عوضی کجاست؟
سوریون اخمی کرد و گفت : درباره پدرم اینطور حرف نزن
تهیونگ پوزخندی زد و گفت : چرا مردمک چشات میلرزه؟ترسیدی؟...گوش کن...سوریون شی اون خواهرته...تو نمیتونی کاری باهاش بکنی...تمام مدت کوفتی که از خونه پرتت نکردم بیرون یا ازت شکایت نکردم اون جلومو گرفته بود چون هی ب من میگفت " اون خواهرمه ... به خاطر مشکلش اینطوریه باهاش کاری نداشته باش...خواهش میکنم" اونوقت تو اینطوری میکنی؟
سوریون نفس حرصی کشید و گفت : من نمیفهمم چی میگی کیم ...برو با بابام حرف بزن
تهیونگ : باشه...کجاست ؟
سوریون : نمیدونم
تهیونگ از بین دندونای چفت شده غرید : وای به حالت اگه گیرش بیارم
بعدش سریع از اونجا بیرون رفت .
نفس عمیقی کشید و سعی کرد عصبانیتش رو کنترل کنه .
با زنگ خوردن گوشیش اونو از جیبش در اورد و جوابش داد : بله؟
_ رسوندمش خونه ... کجایی؟
تهیونگ : تیمارستان مرکزی....بیا سراغم
_باشه منتظر باش
تهیونگ سری تکون داد و روی صندلی نشست تا هوسوک برسه.
با دیدن ماشین هوسوک سمت ماشین قدم برداشت و سوار شد .
هوسوک دنده عقب گرفتن و چرخیدن سمت خیابون اصلی حرکت کرد.
***
ساعت 1:52am
تهیونگ با خستگی کلید و چرخوند و سمت اشپزخونه که لامپش روشن بود رفت.
کمی مست بود و باعث میشد بیشتر خوابالود باشه.
با وارد شدن به اشپزخونه مادر تهیونگ سمتش رفت و تهیونگ و تو اغوش گرفت : تهیونگا...چیشده؟...با ا.ت دعوات شده؟
تهیونگ روی زمین نشست و به پایه صندلی غذا خوری خیره شد : دعوا؟...
۱۳.۷k
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.