☃𝐦𝐲 𝐝𝐫𝐞𝐚𝐦☃ 𝐏𝐀𝐑𝐓/𝟏
با صدای آلارم گوشیش از خواب بیدار شد ،بدون اینکه چشماش رو باز کنه دنبال گوشیش میگشت تا خاموشش کنه ،نگاهی به ساعت گوشیش انداخت ،ساعت ۶:۰۰ صبح بود مثل برق گرفته ها بلند شد و نشست روی تخت ،...آره امروز وقتش بود ،امروز روزی بود که با اشتیاق لحظه شماری میکرد تا برسه ،بلاخره بعد از اون همه تلاش های پی درپی بعد از اون همه بی خوابی هایی که کشید ،بعد از چندین ماه تونست...آره بلاخره تونست به آرزوش برسه.....
گوشیش رو گذاشت رو پاتختی و بلند شد و رفت سمت دستشویی...
آبی به صورتش پاشید و دستاشو شست ،سرشو بالا گرفت و از تو آینه زل زد به خودش...
تو این چند ماه خیلی سختی کشیده بود ،خیلی چیزا رو تحمل کرده بود .
اون از مرگ پدر و مادرش ،بعد اون جدا شدن از بهترین دوستش که بعد چند هفته بهش خبر دادن که خودکشی کرده
...خانواده ای نداشت بخاطر همین تنها زندگی میکرد ،مجبور بود صبح تا شب کار کنه و بی خوابی بکشه تا بتونه خرج زندگیشو بده ،خونه ی خیلی کوچیک و ساده ای داشت با یه اتاق کوچیک ولی خب بازم باید پول خورد و خوراکش و پوشاکش رو تهیه میکرد ،چندتا کار پاره وقت داشت.. از صبح تا خود نصف شب از اینور به اونور میرفت اونم با پای پیاده....هه دوست نداشت ولی خب پولشم نداشت.....
پول کارایی که میکرد فقط میتونست شکمشو سیر کنه و یا اگه زیادی از حد کار کنه میتونست برای خودش یه دست لباس ارزون بگیره...
فقط یه ساعت برای استراحت وقت داشت و بعد از اون ...
تا اخرای شب توی فروشگاه پشت صندوق بود و مشتریارو راه مینداخت .
خسته شده بود از اینهمه سختی و بدبختی ای که داره ،
خسته شده بود از اینکه جز کار کردن و پول درآوردن هیچ کاره دیگه ای نداره هیچ شادی ای نداره ،هیچ کسو نداره ،
آره اون فقط خسته شده بود که چرا نمیتونه مثل بقیه آدم ها عادی زندگی کنه و مجبور نباشه انقدر سختی بکشه ،
مجبور نباشه تا اخرای شب بیرون باشه و مجبور نباشه بخاطر دوقرون پول از سلامتیه خودش بگذره .
.......سخته مگه نه حتما ناراحت شدین بخاطر این همه سختی ای که کشیده ،ولی اینا که چیزی نبود تازه کجاهاشو دیدین .
ولی تموم شد تمام این سختی ها تمام اون بی خوابی ها تمام اون دردا و زخمایی که داشتم تموم شد ، آره بلاخره بعد از شیش ماه سختی به آرزوم رسیدم ،تموم شد و من خیلی خوشحالم .
تو این شیش ماه اخیر بیشتر از همیشه کار کردم تا بتونم به اندازه ی کافی پولامو پسانداز کنم و وارد اون شرکت بشم ،
آره شرکت ،شرکتی که میتونه زندگیمو عوض کنه و من بتونم به راحتی زندگیمو بکنم و مثل هرکسی آزاد باشم .
فلش بک به شیش ماه قبل :
مثل همیشه پشت میز نشسته بودم و سرم رو میز بود ، آخه کی این وقت شب میاد فروشگاه ؟
واقعا خسته بودم و خوابم میومد ،کم کم چشام گرم شده بود و داشت خوابم میبرد که با صدای در از جام پریدم و باحالتی عصبی نگاهمو به روبه روم دادم که با دیدن پسری قد بلند و جذاب زبونم بند اومد ،هیکل خوش فرمی داشت و صورتی جذاب و هات ...
تمام اجزای صورتشو خوب براندازی میکردم که رسیدم به چشماش ،چشمای زیبایی داشت ولی خیلی سرد و بی حس بودن ،چند ثانیه ای زل زده بودیم تو چشمای هم که زود به خودم اومدم و تعظیمی کردم که نگاه سردشو ازم گرفت و به طرف ویترین یخچال رفت و بعد از گرفتن دو بطری سوجو اومد به سمت صندوق ،سوجو هارو گذاشت رو میز تا حساب کنم ،قیمت رو بهش گفتم ،دست برد تو جیبش و پول رو درآورد و گذاشت رو میز ،خواستم سوجو هارو بزارم تو نایلون که گفت : همینجا میخورم
سری تکون دادم و نشستم سر جام اون پسره هم رفت نشست رو یکی از صندلی های داخل فروشگاه ،در یکی از سوجو هارو باز کرد و مشغول نوشیدن شد .
سرم تو گوشی بود ولی هرزگاهی زیر چشمی نگاش میکردم .
ربع ساعتی گذشته بود که صدای اون پسره پیچید تو گوشم :
𝐋𝐈𝐊𝐄=𝟏𝟎𝟎
𝐂𝐎𝐌𝐌𝐄𝐍𝐓=𝟏𝟎𝟎
چطور بود بچه ها ؟ ادامه بدم ؟ :)))
گوشیش رو گذاشت رو پاتختی و بلند شد و رفت سمت دستشویی...
آبی به صورتش پاشید و دستاشو شست ،سرشو بالا گرفت و از تو آینه زل زد به خودش...
تو این چند ماه خیلی سختی کشیده بود ،خیلی چیزا رو تحمل کرده بود .
اون از مرگ پدر و مادرش ،بعد اون جدا شدن از بهترین دوستش که بعد چند هفته بهش خبر دادن که خودکشی کرده
...خانواده ای نداشت بخاطر همین تنها زندگی میکرد ،مجبور بود صبح تا شب کار کنه و بی خوابی بکشه تا بتونه خرج زندگیشو بده ،خونه ی خیلی کوچیک و ساده ای داشت با یه اتاق کوچیک ولی خب بازم باید پول خورد و خوراکش و پوشاکش رو تهیه میکرد ،چندتا کار پاره وقت داشت.. از صبح تا خود نصف شب از اینور به اونور میرفت اونم با پای پیاده....هه دوست نداشت ولی خب پولشم نداشت.....
پول کارایی که میکرد فقط میتونست شکمشو سیر کنه و یا اگه زیادی از حد کار کنه میتونست برای خودش یه دست لباس ارزون بگیره...
فقط یه ساعت برای استراحت وقت داشت و بعد از اون ...
تا اخرای شب توی فروشگاه پشت صندوق بود و مشتریارو راه مینداخت .
خسته شده بود از اینهمه سختی و بدبختی ای که داره ،
خسته شده بود از اینکه جز کار کردن و پول درآوردن هیچ کاره دیگه ای نداره هیچ شادی ای نداره ،هیچ کسو نداره ،
آره اون فقط خسته شده بود که چرا نمیتونه مثل بقیه آدم ها عادی زندگی کنه و مجبور نباشه انقدر سختی بکشه ،
مجبور نباشه تا اخرای شب بیرون باشه و مجبور نباشه بخاطر دوقرون پول از سلامتیه خودش بگذره .
.......سخته مگه نه حتما ناراحت شدین بخاطر این همه سختی ای که کشیده ،ولی اینا که چیزی نبود تازه کجاهاشو دیدین .
ولی تموم شد تمام این سختی ها تمام اون بی خوابی ها تمام اون دردا و زخمایی که داشتم تموم شد ، آره بلاخره بعد از شیش ماه سختی به آرزوم رسیدم ،تموم شد و من خیلی خوشحالم .
تو این شیش ماه اخیر بیشتر از همیشه کار کردم تا بتونم به اندازه ی کافی پولامو پسانداز کنم و وارد اون شرکت بشم ،
آره شرکت ،شرکتی که میتونه زندگیمو عوض کنه و من بتونم به راحتی زندگیمو بکنم و مثل هرکسی آزاد باشم .
فلش بک به شیش ماه قبل :
مثل همیشه پشت میز نشسته بودم و سرم رو میز بود ، آخه کی این وقت شب میاد فروشگاه ؟
واقعا خسته بودم و خوابم میومد ،کم کم چشام گرم شده بود و داشت خوابم میبرد که با صدای در از جام پریدم و باحالتی عصبی نگاهمو به روبه روم دادم که با دیدن پسری قد بلند و جذاب زبونم بند اومد ،هیکل خوش فرمی داشت و صورتی جذاب و هات ...
تمام اجزای صورتشو خوب براندازی میکردم که رسیدم به چشماش ،چشمای زیبایی داشت ولی خیلی سرد و بی حس بودن ،چند ثانیه ای زل زده بودیم تو چشمای هم که زود به خودم اومدم و تعظیمی کردم که نگاه سردشو ازم گرفت و به طرف ویترین یخچال رفت و بعد از گرفتن دو بطری سوجو اومد به سمت صندوق ،سوجو هارو گذاشت رو میز تا حساب کنم ،قیمت رو بهش گفتم ،دست برد تو جیبش و پول رو درآورد و گذاشت رو میز ،خواستم سوجو هارو بزارم تو نایلون که گفت : همینجا میخورم
سری تکون دادم و نشستم سر جام اون پسره هم رفت نشست رو یکی از صندلی های داخل فروشگاه ،در یکی از سوجو هارو باز کرد و مشغول نوشیدن شد .
سرم تو گوشی بود ولی هرزگاهی زیر چشمی نگاش میکردم .
ربع ساعتی گذشته بود که صدای اون پسره پیچید تو گوشم :
𝐋𝐈𝐊𝐄=𝟏𝟎𝟎
𝐂𝐎𝐌𝐌𝐄𝐍𝐓=𝟏𝟎𝟎
چطور بود بچه ها ؟ ادامه بدم ؟ :)))
۴۵.۷k
۱۴ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.