رمان قلب من
p⁶
ات : نع باباا. خنده ی فیک
کوک : بریم
ات : اوو باش
پشت اون پسره راه افتادیم و سوار ی ماشین شدیم و راه افتادیم توی ماشین سکوت حکم میکرد که بالاخره مرده سکوت رو شکست...
کوک : ات
ات : تو اسمم رو از کجا میدونی؟؟
کوک : من دوسال میشه که تورو زیر نظر داشتم واس همین میشناسمت. خنده
ات : اهاا اونوقت چرا
کوک : چون تو شبیه مادرمی. ناراحت
ات : اوو ببخشید که ناراحتت کردم
کوک : نع بابا مشکلی نیست
ات : مرسی
ویو رسیدن
کوک : خب بریم
ات : باش بریم ، داشتم بدو بدو به سمت عمارت میرفتم که پام پیچ خورد و افتادم...ایییی
کوک : ات خوبی...بدو بدو و نگران
ات : ایییی ایییی مردم ماماننن
کوک : خیلی درد داره
ات : یکم
کوک : صبر کن ، ات رو برآید بغل کرد و وارد عمارت شد ات که تو شک بود سکوت کرده بود.....
ات :...
کوک : ات رو بردم و گذاشتم تو اتاقم و بدو بدو رفتم پایین...
ات : اون پسره منو گذاشت و بدو بدو رفت اون ی دیوونه اس...
ات : نع باباا. خنده ی فیک
کوک : بریم
ات : اوو باش
پشت اون پسره راه افتادیم و سوار ی ماشین شدیم و راه افتادیم توی ماشین سکوت حکم میکرد که بالاخره مرده سکوت رو شکست...
کوک : ات
ات : تو اسمم رو از کجا میدونی؟؟
کوک : من دوسال میشه که تورو زیر نظر داشتم واس همین میشناسمت. خنده
ات : اهاا اونوقت چرا
کوک : چون تو شبیه مادرمی. ناراحت
ات : اوو ببخشید که ناراحتت کردم
کوک : نع بابا مشکلی نیست
ات : مرسی
ویو رسیدن
کوک : خب بریم
ات : باش بریم ، داشتم بدو بدو به سمت عمارت میرفتم که پام پیچ خورد و افتادم...ایییی
کوک : ات خوبی...بدو بدو و نگران
ات : ایییی ایییی مردم ماماننن
کوک : خیلی درد داره
ات : یکم
کوک : صبر کن ، ات رو برآید بغل کرد و وارد عمارت شد ات که تو شک بود سکوت کرده بود.....
ات :...
کوک : ات رو بردم و گذاشتم تو اتاقم و بدو بدو رفتم پایین...
ات : اون پسره منو گذاشت و بدو بدو رفت اون ی دیوونه اس...
۳.۳k
۲۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.