fake taehyung
fake taehyung
part*1۷
پیاده شدیم و رفتیم داخل فرودگاه و بادیگارد جلو در منتظر بود وسط سالن فرودگاد تهیونگ ایستاد:
تهیونگ: وایسا تمشک ببخشید هانا همینجاس
تعجب کرده بودم که آروم بهم نزدیکتر شد و دستامو گرفت و بعد تو چشمام زل زد
فاصله چشمامون کمتر از یک سانت بود
حدود یک دقیقه به چشمام نگاه میکرد که یهو زمزمه کرد:
تهیونگ: هنوزم چشمات مثل روز اول قشنگ ترین چشم هاست هنوزم لب هات طعمدار ترین میوه اس و موهات آرام بخش ترین عطره
دستامو با دستاش بالا برد و آروم بوسید
نمیدونم چش شده بود و لحظه خیلی عجیبی بود
تهیونگ: هانا
ا/ت: بله
چشماش داشت آروم بغضی میشد
تهیونگ: میخوام که بعد من خوشبخت ترین باشی هیچوقت نترس و خوشحال باش زندگی عالی داشته باش
ا/ت: چی الان منظورت از اینا چیه تهیونگ
آروم دستاشو به داخل موهام برد و کمی نوازش کرد و بعد تو گوشم زمزمه کرد
تهیونگ: برگرد و اونجا پشتتو نگاه کن.
برگشتم و دیدم یه مرد ایستاده و داره به من دست تکون میده کمی با دقت نگاهش کردم و دیدم که پدرمه
درسته پدرم بود
زبونم بند اومده بود و نمیدونستم چی بگم ..
ا/ت: پدرم اینجا چیکار میکنه
تهیونگ: دیگه برمیگردی پیش پدرت هانا قشنگم
ا/ت: چی داری میگی تو واقعیه
تهیونگ: اوهوم پدرت منتظرته و قراره با پدرت برین جزیره و باهم باشین
دید تهیونگ
چشمای ا/ت پر اشک شد و با عصبانیت بهم زد زده بود.
باورم نمیشد آخرین باره که چشمای قشنگ و شیشه ایش رو میبینم
تهیونگ: برو هانا
دستشو گرفتم و بردمش پیش پدرش و رهاش کردم و برگشتم و بدون اینکه پشت سرمو نگاه کنم داشتم میرفتم
نمیتونم اشکامو کنترل کنم و منم مثل ا/ت گریه ام گرفت ولی نباید گریه ام رو میدید
#تهیونگ
#فیک
#سناریو
part*1۷
پیاده شدیم و رفتیم داخل فرودگاه و بادیگارد جلو در منتظر بود وسط سالن فرودگاد تهیونگ ایستاد:
تهیونگ: وایسا تمشک ببخشید هانا همینجاس
تعجب کرده بودم که آروم بهم نزدیکتر شد و دستامو گرفت و بعد تو چشمام زل زد
فاصله چشمامون کمتر از یک سانت بود
حدود یک دقیقه به چشمام نگاه میکرد که یهو زمزمه کرد:
تهیونگ: هنوزم چشمات مثل روز اول قشنگ ترین چشم هاست هنوزم لب هات طعمدار ترین میوه اس و موهات آرام بخش ترین عطره
دستامو با دستاش بالا برد و آروم بوسید
نمیدونم چش شده بود و لحظه خیلی عجیبی بود
تهیونگ: هانا
ا/ت: بله
چشماش داشت آروم بغضی میشد
تهیونگ: میخوام که بعد من خوشبخت ترین باشی هیچوقت نترس و خوشحال باش زندگی عالی داشته باش
ا/ت: چی الان منظورت از اینا چیه تهیونگ
آروم دستاشو به داخل موهام برد و کمی نوازش کرد و بعد تو گوشم زمزمه کرد
تهیونگ: برگرد و اونجا پشتتو نگاه کن.
برگشتم و دیدم یه مرد ایستاده و داره به من دست تکون میده کمی با دقت نگاهش کردم و دیدم که پدرمه
درسته پدرم بود
زبونم بند اومده بود و نمیدونستم چی بگم ..
ا/ت: پدرم اینجا چیکار میکنه
تهیونگ: دیگه برمیگردی پیش پدرت هانا قشنگم
ا/ت: چی داری میگی تو واقعیه
تهیونگ: اوهوم پدرت منتظرته و قراره با پدرت برین جزیره و باهم باشین
دید تهیونگ
چشمای ا/ت پر اشک شد و با عصبانیت بهم زد زده بود.
باورم نمیشد آخرین باره که چشمای قشنگ و شیشه ایش رو میبینم
تهیونگ: برو هانا
دستشو گرفتم و بردمش پیش پدرش و رهاش کردم و برگشتم و بدون اینکه پشت سرمو نگاه کنم داشتم میرفتم
نمیتونم اشکامو کنترل کنم و منم مثل ا/ت گریه ام گرفت ولی نباید گریه ام رو میدید
#تهیونگ
#فیک
#سناریو
۱۵.۱k
۰۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.