خون بس!
خونبس!
پارت دهم:
تهیونگ بعد خوردن شامش رفت...ا.ت تا دم در بدرقش کرد...احساس میکنم توی این چهار روز وابستش شده...اصلا حس بدی نسبت بهش نداشت...برخلاف حس بقیه اون یه صدای ته دلش میگفت باهاش خوشبخت میشی...در و بست و رفت داخل خونه"
(خانواده تهیونگ)
مادرش: مادر جان تروخدا بیا قرصتو بخور
مادربزرگ: نمیخوام!!!...برید بچمو برگردونید!!!!
مادرش: باشه من میرم دنبالش فقط تروخدا بیا قرصتو بخور حالت بد نشه
مادربزرگ: تا بچمو نبینم هیچی نمیخورم"
تهیونگ درست حدس زده بود...مادر بزرگش درسته خیلی سن بالایی داشت ولی هوش و حواسش سر جاش بود و از کمبود ها با خبر میشد...از وقتی که تهیونگ رفته بود لب به هیچ اب و غذایی نزده بود"
(تهیونگ)
بعد از ربع ساعت رسید خونه ی خودش....همون خونه ای که سه دنگش رو زد به نام ا.ت....ماشینو توی پارکینگ پارک کرد....کلید انداخت و رفت داخل....تصمیم گرفت گوشیشو روشن کنه و همینطور که انتظار داشت حدود ۸۰ تا تماس از دست رفته از طرف پدر و مادرش داشت....گوشیشو گذاشت رو میز و رفت توی اتاق....به چند دقیقه نکشید که بازم گوشیش زنگ خورد و همونطور که حدس زد پدرش بود...تماس و اوکی کرد ولی هیچ حرفی نزد
پدرش: تهیونگ....الو بابا...خوبی...کجایی تو پسر میدونی چقد نگرانتیم"
ولی تهیونگ با خونسردی کامل فقط داشت گوش میداد"
پدرش: تهیونگ بابا صدای منو میشنوی؟...بابا...تروخداا برگرد خونه...مادربزرگت چهار روزه هیچی نخورده...میگه برید بچمو برگردونید....بابا من غلط کردم اشتباه کردم تو فقط برگرد"
تهیونگ با شنیدن این جمله...بغض ناخواسته ای رو ته گلوش احساس کرد....بدون هیچ حرفی گوشی رو قطع کرد و گذاشت بغض بشکنه....چشمای قرمز و پر از اشکشو مالید و تصمیم گرفت که برگرده...
پارت دهم:
تهیونگ بعد خوردن شامش رفت...ا.ت تا دم در بدرقش کرد...احساس میکنم توی این چهار روز وابستش شده...اصلا حس بدی نسبت بهش نداشت...برخلاف حس بقیه اون یه صدای ته دلش میگفت باهاش خوشبخت میشی...در و بست و رفت داخل خونه"
(خانواده تهیونگ)
مادرش: مادر جان تروخدا بیا قرصتو بخور
مادربزرگ: نمیخوام!!!...برید بچمو برگردونید!!!!
مادرش: باشه من میرم دنبالش فقط تروخدا بیا قرصتو بخور حالت بد نشه
مادربزرگ: تا بچمو نبینم هیچی نمیخورم"
تهیونگ درست حدس زده بود...مادر بزرگش درسته خیلی سن بالایی داشت ولی هوش و حواسش سر جاش بود و از کمبود ها با خبر میشد...از وقتی که تهیونگ رفته بود لب به هیچ اب و غذایی نزده بود"
(تهیونگ)
بعد از ربع ساعت رسید خونه ی خودش....همون خونه ای که سه دنگش رو زد به نام ا.ت....ماشینو توی پارکینگ پارک کرد....کلید انداخت و رفت داخل....تصمیم گرفت گوشیشو روشن کنه و همینطور که انتظار داشت حدود ۸۰ تا تماس از دست رفته از طرف پدر و مادرش داشت....گوشیشو گذاشت رو میز و رفت توی اتاق....به چند دقیقه نکشید که بازم گوشیش زنگ خورد و همونطور که حدس زد پدرش بود...تماس و اوکی کرد ولی هیچ حرفی نزد
پدرش: تهیونگ....الو بابا...خوبی...کجایی تو پسر میدونی چقد نگرانتیم"
ولی تهیونگ با خونسردی کامل فقط داشت گوش میداد"
پدرش: تهیونگ بابا صدای منو میشنوی؟...بابا...تروخداا برگرد خونه...مادربزرگت چهار روزه هیچی نخورده...میگه برید بچمو برگردونید....بابا من غلط کردم اشتباه کردم تو فقط برگرد"
تهیونگ با شنیدن این جمله...بغض ناخواسته ای رو ته گلوش احساس کرد....بدون هیچ حرفی گوشی رو قطع کرد و گذاشت بغض بشکنه....چشمای قرمز و پر از اشکشو مالید و تصمیم گرفت که برگرده...
۱۴.۲k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.