آشنای من
پارت هشتم
"بابا میشه کار ضروریت رو بگی؟"
"آدا میشه تمومش کنی؟"
جرعه ای از لیوان قهوه خوردم.مایع داغ و تلخ کمی گلویم را سوزاند و دمای بدنم را بالا برد.
"چی رو؟"
متئو چشم هایش را بست و ادامه داد:
"خودت رو به اون راه نزن.دیگه نمیتونم تو رو اینجوری ببینم و چیزی نگم."
"میدونستم میخوای همین هارو بگی بابا"
ادا از جایش بلند شد .لیوان را روی میز گذاشت و صدای بلند برخورد لیوانش با میز چوبی فضا را پر کرد.
"حرفم تموم نشده."
سرش را بر گرداند اما ننشست.
"یک سال بهت هیچی نگفتم.فکر کردم بعد از یه مدت میتونی خودت رو پیدا کنی."
صدایش بلند تر شد:
"اما انگار همون یک سال هم نباید صبر میکردم و تو وضعیتت بدتر شد."
ادا به او نگاه میکرد اما می دانست این نگاه خالی از احساس پدرش را بیشتر عصبانی میکند.
"یه نگاه به سر و وضعت بنداز.این چه وضعیه ادا"
صدای رعد و برق امد.
"ادا؟"
حالا بلند شد و رو به روی ادا ایستاد.
"اون زن من هم بود."
رنگش قرمز شده بود و داد میکشید.
"چرا فکر میکنی فقط تو دوستش داشتی؟"
حتی پوست سرش که خالی از مو بود هم قرمز شد.
"من هم به اندازه تو عاشقش بودم.حتی بیشتر از تو."
وقتی داد میزد دست هایش را در هوا تکان میداد:
"ماتیلدا قبل از اینکه مادر تو باشه زن من بود.برای بیست و پنج سال همسر من بود،میفهمی؟"
"بابا ادامه نده."
"ادا محض رضای خدا.تو که دختر نوجوان نیستی که این گوشه گیری ات رو به خاطر تغییرات هورمونی بدونم."
"اون پاول شوایگر لعنتی بهت چی گفته؟"
"تو اصلا نمیفهمی..."
"نه این تویی که نمیفهمی بابا"
حالا متئو ساکت ماند و ادا حرف میزد.
"مامانم مُرد.من باعث مرگش شدم."
وقتی چشم هایش پدرش را تار دید فهمید چشم هایش خیس شدند.بی اختیار. وقتی به اون روز فکر میکند چشم هایش خیس میشوند.
"من مامانم رو کشتم."
با ان بغضی که گلویش را چنگ میزند به زور تارهای صوتی اش می لرزید.
"ادا از اون اتفاق یک سال میگذره."
متئو وقتی حال ادا را دید صدایش ارام تر شد.
"یک سالِ که تو هیچ جایی نمیری.هیچ کاری نمیکنی فقط خودت رو توی اتاقت حبس کردی."
ادا با کف دست صورتش را پاک کرد و از اشپزخانه خارج شد.
"لطفا همون ادای قبلی شو.اون اتفاق رو فراموش کن.
به زندگیت برگرد."
ادا به سختی میتوانست نفس بکشد.به اتاقش رفت و در را با صدای بلندی پشت سرش بست.
"بابا میشه کار ضروریت رو بگی؟"
"آدا میشه تمومش کنی؟"
جرعه ای از لیوان قهوه خوردم.مایع داغ و تلخ کمی گلویم را سوزاند و دمای بدنم را بالا برد.
"چی رو؟"
متئو چشم هایش را بست و ادامه داد:
"خودت رو به اون راه نزن.دیگه نمیتونم تو رو اینجوری ببینم و چیزی نگم."
"میدونستم میخوای همین هارو بگی بابا"
ادا از جایش بلند شد .لیوان را روی میز گذاشت و صدای بلند برخورد لیوانش با میز چوبی فضا را پر کرد.
"حرفم تموم نشده."
سرش را بر گرداند اما ننشست.
"یک سال بهت هیچی نگفتم.فکر کردم بعد از یه مدت میتونی خودت رو پیدا کنی."
صدایش بلند تر شد:
"اما انگار همون یک سال هم نباید صبر میکردم و تو وضعیتت بدتر شد."
ادا به او نگاه میکرد اما می دانست این نگاه خالی از احساس پدرش را بیشتر عصبانی میکند.
"یه نگاه به سر و وضعت بنداز.این چه وضعیه ادا"
صدای رعد و برق امد.
"ادا؟"
حالا بلند شد و رو به روی ادا ایستاد.
"اون زن من هم بود."
رنگش قرمز شده بود و داد میکشید.
"چرا فکر میکنی فقط تو دوستش داشتی؟"
حتی پوست سرش که خالی از مو بود هم قرمز شد.
"من هم به اندازه تو عاشقش بودم.حتی بیشتر از تو."
وقتی داد میزد دست هایش را در هوا تکان میداد:
"ماتیلدا قبل از اینکه مادر تو باشه زن من بود.برای بیست و پنج سال همسر من بود،میفهمی؟"
"بابا ادامه نده."
"ادا محض رضای خدا.تو که دختر نوجوان نیستی که این گوشه گیری ات رو به خاطر تغییرات هورمونی بدونم."
"اون پاول شوایگر لعنتی بهت چی گفته؟"
"تو اصلا نمیفهمی..."
"نه این تویی که نمیفهمی بابا"
حالا متئو ساکت ماند و ادا حرف میزد.
"مامانم مُرد.من باعث مرگش شدم."
وقتی چشم هایش پدرش را تار دید فهمید چشم هایش خیس شدند.بی اختیار. وقتی به اون روز فکر میکند چشم هایش خیس میشوند.
"من مامانم رو کشتم."
با ان بغضی که گلویش را چنگ میزند به زور تارهای صوتی اش می لرزید.
"ادا از اون اتفاق یک سال میگذره."
متئو وقتی حال ادا را دید صدایش ارام تر شد.
"یک سالِ که تو هیچ جایی نمیری.هیچ کاری نمیکنی فقط خودت رو توی اتاقت حبس کردی."
ادا با کف دست صورتش را پاک کرد و از اشپزخانه خارج شد.
"لطفا همون ادای قبلی شو.اون اتفاق رو فراموش کن.
به زندگیت برگرد."
ادا به سختی میتوانست نفس بکشد.به اتاقش رفت و در را با صدای بلندی پشت سرش بست.
۱.۵k
۱۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.