پارت ۴
۷:42 صبح : ویو ا.ت :
چمدون توی دستم رو کنار در خروجی گذاشتم و رفتم داخل آشپزخونه . یکمی کوکی برداشتم و همشو داخل دهنم جا کردم و خوردم ..
همینطور درحال خوردنشون بودم که دستی رو شونه هام قرار گرفت . مامانم بود .
م.ت : جئون اومده ! «لبخند»
ا.ت : م .. مامان .. بگو الان .. میام «مشغول خودن»
م.ت : باشه .
بعد حرفش رفت . دوباره به خودنم ادامه دادم .. احساس میکردم الانه که فکم در بیاد . چون زمان زیادی بود که مشغول جوییدن کوکی ها بودم .
بلاخره بعد اینکه تموم شد ، یکمی شیر کاکائو از داخل یخچال برداشتم و خوردم ... به آرومی به سمت در رفتم . در رو باز کردم و با جونکوکی که به ماشین مشکیِ مدل بالاش تکیه داده بود مواجه شدم . با دیدنم لبخندی زد و چمدون تو دستم و ازم گرفت . به حرکاتش با استرس نگاه میکردم . برای آخرین بار مادرم رو بغل کردم و سوار ماشین شدم . بعد از چند دقیقه خودشم اومد و سوار ماشین شد .
یکساعت بعد : عمارت جئون :
بلاخره به عمارت رسیدیم . یه عمارت بزرگ که تا چند سال پیش تمام جئون ها اونجا زندگی میکردن . ولی بعد مدت ها ، هرکدوم از پسر های آقای جئون عمارتی ساختن و در نهایت این عمارت به جئون جونکوک رسید که الان با مادربزرگ و پدر و مادرش زندگی میکنه .
بعد اینکه پیاده شدیم ، دستم رو گرفت و منو به داخل عمارت همراهی کرد . با باز شدن در ، با خدمتکار هایی مواجه شدم که صف وایستاده بودن . بدون توجه بهشون دستمو محکم تر گرفت و منو به طبقه ی بالا تو اتاقش برد .
کوک : خب .. وسایلاتو میتونی بچینی «لبخند»
ا.ت : امممم .. باشه «آروم»
چمدونم رو برداشتم و کنار کمدی که بهش اشاره کرده بود گذاشتم و شروع به چیدن وسایلام کردم ...
بعد اینکه کارم تموم شد ، خواستم به سمت پنجره برم که جونکوک آروم ، ولی با یه نگاه عجیب که انگار توش خوشحالی موج میزد اومد سمتم .
کوک : امم .. ببین ما اینجا یه سری قانون داریم ،، که باید بهت بگم . «آروم»
آروم دستمو گرفت و منو برد روی صندلی نشوند و خودشم جلوی پاهام نشست .
کوک : خب ،، لباس باز نمیپوشی ، هروقت بخوای بری بیرون اطلاع میدی ، و ....
بعد حرفش به طور کاملاااا ناگهانی ل*باشو کوبند به ل*بم .
چند دقیقه بعد :ویو کوک:
به آرومی ازش جدا شدم . معلوم بود خجالت کشیده بخواطر اینکه سرشو پایین انداخته بود . با دستم سرشو بالا گرفتم . لپاش گل انداخته بود ، بخواطر همین حسابی کیوت و خوردنی شده بود .
کوک : کیووت «خنده»
ادامه دارد ...
اهم اهم .. سلام .. بابت تاخیر ببخشید ! خیلی خسته بودم حال نداشتم بخواطر همین نذاشته بودم 🫠🤌🥱
حمایت نکنید شب به خوابتون میام . شوخی هم ندارم 😐🤌
چمدون توی دستم رو کنار در خروجی گذاشتم و رفتم داخل آشپزخونه . یکمی کوکی برداشتم و همشو داخل دهنم جا کردم و خوردم ..
همینطور درحال خوردنشون بودم که دستی رو شونه هام قرار گرفت . مامانم بود .
م.ت : جئون اومده ! «لبخند»
ا.ت : م .. مامان .. بگو الان .. میام «مشغول خودن»
م.ت : باشه .
بعد حرفش رفت . دوباره به خودنم ادامه دادم .. احساس میکردم الانه که فکم در بیاد . چون زمان زیادی بود که مشغول جوییدن کوکی ها بودم .
بلاخره بعد اینکه تموم شد ، یکمی شیر کاکائو از داخل یخچال برداشتم و خوردم ... به آرومی به سمت در رفتم . در رو باز کردم و با جونکوکی که به ماشین مشکیِ مدل بالاش تکیه داده بود مواجه شدم . با دیدنم لبخندی زد و چمدون تو دستم و ازم گرفت . به حرکاتش با استرس نگاه میکردم . برای آخرین بار مادرم رو بغل کردم و سوار ماشین شدم . بعد از چند دقیقه خودشم اومد و سوار ماشین شد .
یکساعت بعد : عمارت جئون :
بلاخره به عمارت رسیدیم . یه عمارت بزرگ که تا چند سال پیش تمام جئون ها اونجا زندگی میکردن . ولی بعد مدت ها ، هرکدوم از پسر های آقای جئون عمارتی ساختن و در نهایت این عمارت به جئون جونکوک رسید که الان با مادربزرگ و پدر و مادرش زندگی میکنه .
بعد اینکه پیاده شدیم ، دستم رو گرفت و منو به داخل عمارت همراهی کرد . با باز شدن در ، با خدمتکار هایی مواجه شدم که صف وایستاده بودن . بدون توجه بهشون دستمو محکم تر گرفت و منو به طبقه ی بالا تو اتاقش برد .
کوک : خب .. وسایلاتو میتونی بچینی «لبخند»
ا.ت : امممم .. باشه «آروم»
چمدونم رو برداشتم و کنار کمدی که بهش اشاره کرده بود گذاشتم و شروع به چیدن وسایلام کردم ...
بعد اینکه کارم تموم شد ، خواستم به سمت پنجره برم که جونکوک آروم ، ولی با یه نگاه عجیب که انگار توش خوشحالی موج میزد اومد سمتم .
کوک : امم .. ببین ما اینجا یه سری قانون داریم ،، که باید بهت بگم . «آروم»
آروم دستمو گرفت و منو برد روی صندلی نشوند و خودشم جلوی پاهام نشست .
کوک : خب ،، لباس باز نمیپوشی ، هروقت بخوای بری بیرون اطلاع میدی ، و ....
بعد حرفش به طور کاملاااا ناگهانی ل*باشو کوبند به ل*بم .
چند دقیقه بعد :ویو کوک:
به آرومی ازش جدا شدم . معلوم بود خجالت کشیده بخواطر اینکه سرشو پایین انداخته بود . با دستم سرشو بالا گرفتم . لپاش گل انداخته بود ، بخواطر همین حسابی کیوت و خوردنی شده بود .
کوک : کیووت «خنده»
ادامه دارد ...
اهم اهم .. سلام .. بابت تاخیر ببخشید ! خیلی خسته بودم حال نداشتم بخواطر همین نذاشته بودم 🫠🤌🥱
حمایت نکنید شب به خوابتون میام . شوخی هم ندارم 😐🤌
۱.۱k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.