یین و یانگ (پارت ۲۷)
مامان سویون یهو اومد سمتم و گفت : آیگو ، تو چقدر کیوتی! شروع کرد به کشیدن لپام .مامان سویون دوباره گفت : اوخی چه لپای نرمی داری! سویون فقط ظاهرش به مامانش نرفته بود ، خلقیاتش هم به مادرش رفته بود . لبخندی از روی خجالت زدم و گفتم: سلام مادر جان . پدر سویون گفت : بالاخره به جز اون بدجنسا یه دوست خوب پیدا کردی یا نه؟ سویون چشم غره ای به باباش رفت و گفت : ا/ت فرق داره ، اون ایرانیه ! مامان سویون گفت : گفتم از کره همچین دختر کیوت و خوشگلی در نمیاد ! (اختیار دارید ، نمونش زیاده ها) گفتم : لطف دارید (بچه مثبت😒) مادر سویون گفت : دیگه موقع ناهاره . بیاین بریم مغازه کلی مرغ بخوریم. ببینم ا/ت مرغ دوست داری؟ گفتم : بله ولی نمی خوام مزاحمتون بشم . مادر و پدر سویون انگار که اصلا جملهی آخر من رو نشنیده باشن، راه افتادن تا سوار ماشین بشن . مادر سویون برگشت و گفت : سویون ، ا/ت ، چرا وایسادن منو نگاه می کنین ، بیاین دیگه . ***مغازه ی خونواده ی سویون خیلی بزرگ بود و با دیدن میز هایی که کیپ تا کیپ پر مغازه، فهمیدم حتما مرغ های خوشمزه ای دارن . مغاره تابلوی خیلی بزرگی داشت که روش نوشته بود "مغازه ی مرغ فروشی خانواده ی پارک" . یه دختر که خیلی شبیه سویون بود با پیش بند دوید اومد بیرون و گفت : بالاخره برگشتین! (با لحن عصبانی) نمیگین من باید با این همه مشتری چیکار کنم؟! سویون گفت : بلد نیستی سلام کنی ؟ نا سلامتی بعد ۳ روز (دارم درست میگم ؟) از سفر برگشتم . حداقل جلوی دوستم ا/ت یکم مودب باش .
خواهر سویون گفت : ا/ت کدوم خ... تا اینکه چشمش افتاد به من .(اوه اوه🤭) چه سلیطه ایه خواهرش . لیخند زدم و گفتم : سلام ، ا/ت منم . خواهر سویون دستپاچه شد و گفت : اوه...آها ، خوش اومدی . منم سوجین هستم . ب...بیاین داخل . رفتیم داخل مغازه ، انقدر شلوغ بود که حتی یه صندلی خالی هم پیدا نمی شد . همه داشتن حرف می زدن و صدای قاشق و بشقاب هاشون میومد . سروصدای وحشتناکی راه افتاده بود . بعضی مشتری ها هم کلافه و گرسنه بودن. همین طور داشتم دور و برم رو نگاه می کردم که سویون گفت : نگران نباش ، ما برای این مواقع یه جایی داریم . همه رفتیم به سمت آشپزخونه . از آشپزخونه که رد کردیم ...
#فیک_بی_تی_اس
#jungkookweloveyou
#jungkook
خواهر سویون گفت : ا/ت کدوم خ... تا اینکه چشمش افتاد به من .(اوه اوه🤭) چه سلیطه ایه خواهرش . لیخند زدم و گفتم : سلام ، ا/ت منم . خواهر سویون دستپاچه شد و گفت : اوه...آها ، خوش اومدی . منم سوجین هستم . ب...بیاین داخل . رفتیم داخل مغازه ، انقدر شلوغ بود که حتی یه صندلی خالی هم پیدا نمی شد . همه داشتن حرف می زدن و صدای قاشق و بشقاب هاشون میومد . سروصدای وحشتناکی راه افتاده بود . بعضی مشتری ها هم کلافه و گرسنه بودن. همین طور داشتم دور و برم رو نگاه می کردم که سویون گفت : نگران نباش ، ما برای این مواقع یه جایی داریم . همه رفتیم به سمت آشپزخونه . از آشپزخونه که رد کردیم ...
#فیک_بی_تی_اس
#jungkookweloveyou
#jungkook
۶.۲k
۰۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.