pawn/پارت ۱۶۳
ا/ت و تهیونگ جلوی عمارت چویی مینهو توقف کردن...
ا/ت از ماشین پیاده شد...
قدمی به جلو برداشت...
برگشت و پشت سرشو نگاه کرد..
ا/ت: پس چرا پیاده نمیشی؟
تهیونگ: مگه نمیخوای زود برگردی؟
ا/ت: چرا... ولی حالا دیگه داماد این خونه ای... بیا... دخترمونو میاریم و میریم...
تهیونگ میدونست ا/ت چرا اینطوری رفتار میکنه...
همزمان از همه انتقام میگرفت... از خانوادش گرفته تا خودش....
سالها تهیونگ با خانواده ا/ت مواجه نشده بود... گرچه الان اونا باهاش مشکلی نداشتن...
اما از ازدواج ناگهانی و سر خود ا/ت قطعا عصبانی بودن...
و ا/ت میخواست همراه همسرش وارد خونه بشه تا اونا بیشتر عصبانی بشن...
تهیونگ از ماشین پیاده شد...
سوییچشو توی جیبش گذاشت...
ا/ت اونقدر غیر قابل پیش بینی شده بود که حرکت بعدیش رو نمیشد حدس زد...
رفت و کنار ا/ت ایستاد...
ا/ت به خونشون نگاه میکرد...
از چشماش غم میبارید...
اما تظاهر میکرد که که براش مهم نیست...
تهیونگ مسیر نگاه ا/ت رو دنبال کرد...
داشت به خونه نگاه میکرد که دست ظریف ا/ت رو توی دستش حس کرد...
پنجه هاشو لابلای انگشتای بلند و خوش فرم تهیونگ جا داد...
تهیونگ متعجب شد...
به قدری که به دست خودش نگاه کرد...
نگاه ا/ت همچنان به روبرو بود....
ا/ت: بریم...
ا/ت برای دقایقی حاضر شده بود با تهیونگ صلح کنه تا فقط بتونه عصبانیت رو در چهره ی خانوادش ببینه...
تهیونگ هم اینو متوجه شد...
اما چیزی نگفت...
همراه ا/ت وارد عمارت شد...
******************************
حالا همه ی اهل خونه دور هم جمع بودن...
چانیول، مینهو و دوهی...
توی سالن نشسته بودن...
با ورود تهیونگ و ا/ت ناخواسته از جا بلند شدن....
اونا دست تو دست وارد خونه شدن...
کارولین دخترشو توی بغل گرفته بود و دست یوجین رو توی دستش داشت...
وقتی وارد پذیرایی شد با صحنه ی عجیبی مواجه شد...
همگی سر پا بودن... تهیونگ و ا/ت هم کنار هم ایستاده بودن...
یوجین با دیدن اونا دست کارولین رو رها کرد و سمت ا/ت دوید...
یوجین: مامیییی... اومدی...
نزدیک ا/ت که رسید زمین خورد...
تهیونگ سریعا سمتش رفت و بغلش کرد....
ا/ت سکوت رو شکست...
ا/ت: اومدیم یوجین رو ببریم و بریم خونمون...
تهیونگ از جوی که حاکم بود راضی نبود... از وقتی یوجین و ا/ت رو به دست آورده بود انگار که خشم و کینه هاش فروکش کرده بود... اما هنوزم کمی دلخور بود... از همه!...
ناراحتی مینهو از برخورد ا/ت به وضوح مشهود بود... دوهی مشوش بنظر میومد... و چانیول هم عصبانی بود...
اما همگی سکوت پیشه کرده بودن...
شاید از تکرار اتفاقات گذشته میترسیدن...
شاید بخاطر حضور یوجین چیزی نمیگفتن...
شاید هم عصبانیت خودشونو موجه نمیدونستن... چون به هرحال اونا بچه داشتن... و باید هرچه زودتر ازدواج میکردن...
یوجین توی بغل تهیونگ بود...
دستشو روی صورت تهیونگ گذاشته بود... و با صدای آرامبخش و کودکانش گفت: وسایلمو جمع کردم... تنهای تنها جمع کردم... چون بزرگ شدم...
تهیونگ دستشو روی دست یوجین گذاشت...
تهیونگ: آفرین عزیزم... حالا بریم وسایلاتو از اتاقت بیاریم...
تهیونگ نگاهی به ا/ت انداخت...
انگار از عمد یوجین رو برد تا ا/ت بتونه صحبت کنه...
بعد از رفتن اونا...
ا/ت گفت: چرا چیزی نمیگین؟ نمیخواین بهم تبریک بگین که ازدواج کردم؟...
چانیول نتونست مثل بقیه ساکت بمونه...
با عصبانیت گفت: مگه اصن به ما خبر دادی که تبریک بگیم؟...
ا/ت به سمتش قدم برداشت... پوزخندی زد و گفت: تو که با این ازدواج مخالف بودی!
کارولین: ا/ت... چرا با برادرت اینطوری حرف میزنی!!... اون که الان مخالف نیس!
ا/ت: قبلا بود... هنوزم اثراتش تو زندگیمه... ولی تو راس میگی... اصن دیگه مهم نیس...
دوهی میخواست صحبت کنه که تهیونگ و یوجین با ساک صورتی و کوچیک یوجین برگشتن...
از حرف زدن پشیمون شد...
ا/ت نگاهی به همشون انداخت و گفت: خب... من دیگه باید برم... بعدا میبینمتون...
یوجین موقع رفتن روشو به همشون کرد و دست تکون داد... با لبخند گفت: بازم میام پیشتون... دلم براتون تنگ میشه...
*************************************
ا/ت از ماشین پیاده شد...
قدمی به جلو برداشت...
برگشت و پشت سرشو نگاه کرد..
ا/ت: پس چرا پیاده نمیشی؟
تهیونگ: مگه نمیخوای زود برگردی؟
ا/ت: چرا... ولی حالا دیگه داماد این خونه ای... بیا... دخترمونو میاریم و میریم...
تهیونگ میدونست ا/ت چرا اینطوری رفتار میکنه...
همزمان از همه انتقام میگرفت... از خانوادش گرفته تا خودش....
سالها تهیونگ با خانواده ا/ت مواجه نشده بود... گرچه الان اونا باهاش مشکلی نداشتن...
اما از ازدواج ناگهانی و سر خود ا/ت قطعا عصبانی بودن...
و ا/ت میخواست همراه همسرش وارد خونه بشه تا اونا بیشتر عصبانی بشن...
تهیونگ از ماشین پیاده شد...
سوییچشو توی جیبش گذاشت...
ا/ت اونقدر غیر قابل پیش بینی شده بود که حرکت بعدیش رو نمیشد حدس زد...
رفت و کنار ا/ت ایستاد...
ا/ت به خونشون نگاه میکرد...
از چشماش غم میبارید...
اما تظاهر میکرد که که براش مهم نیست...
تهیونگ مسیر نگاه ا/ت رو دنبال کرد...
داشت به خونه نگاه میکرد که دست ظریف ا/ت رو توی دستش حس کرد...
پنجه هاشو لابلای انگشتای بلند و خوش فرم تهیونگ جا داد...
تهیونگ متعجب شد...
به قدری که به دست خودش نگاه کرد...
نگاه ا/ت همچنان به روبرو بود....
ا/ت: بریم...
ا/ت برای دقایقی حاضر شده بود با تهیونگ صلح کنه تا فقط بتونه عصبانیت رو در چهره ی خانوادش ببینه...
تهیونگ هم اینو متوجه شد...
اما چیزی نگفت...
همراه ا/ت وارد عمارت شد...
******************************
حالا همه ی اهل خونه دور هم جمع بودن...
چانیول، مینهو و دوهی...
توی سالن نشسته بودن...
با ورود تهیونگ و ا/ت ناخواسته از جا بلند شدن....
اونا دست تو دست وارد خونه شدن...
کارولین دخترشو توی بغل گرفته بود و دست یوجین رو توی دستش داشت...
وقتی وارد پذیرایی شد با صحنه ی عجیبی مواجه شد...
همگی سر پا بودن... تهیونگ و ا/ت هم کنار هم ایستاده بودن...
یوجین با دیدن اونا دست کارولین رو رها کرد و سمت ا/ت دوید...
یوجین: مامیییی... اومدی...
نزدیک ا/ت که رسید زمین خورد...
تهیونگ سریعا سمتش رفت و بغلش کرد....
ا/ت سکوت رو شکست...
ا/ت: اومدیم یوجین رو ببریم و بریم خونمون...
تهیونگ از جوی که حاکم بود راضی نبود... از وقتی یوجین و ا/ت رو به دست آورده بود انگار که خشم و کینه هاش فروکش کرده بود... اما هنوزم کمی دلخور بود... از همه!...
ناراحتی مینهو از برخورد ا/ت به وضوح مشهود بود... دوهی مشوش بنظر میومد... و چانیول هم عصبانی بود...
اما همگی سکوت پیشه کرده بودن...
شاید از تکرار اتفاقات گذشته میترسیدن...
شاید بخاطر حضور یوجین چیزی نمیگفتن...
شاید هم عصبانیت خودشونو موجه نمیدونستن... چون به هرحال اونا بچه داشتن... و باید هرچه زودتر ازدواج میکردن...
یوجین توی بغل تهیونگ بود...
دستشو روی صورت تهیونگ گذاشته بود... و با صدای آرامبخش و کودکانش گفت: وسایلمو جمع کردم... تنهای تنها جمع کردم... چون بزرگ شدم...
تهیونگ دستشو روی دست یوجین گذاشت...
تهیونگ: آفرین عزیزم... حالا بریم وسایلاتو از اتاقت بیاریم...
تهیونگ نگاهی به ا/ت انداخت...
انگار از عمد یوجین رو برد تا ا/ت بتونه صحبت کنه...
بعد از رفتن اونا...
ا/ت گفت: چرا چیزی نمیگین؟ نمیخواین بهم تبریک بگین که ازدواج کردم؟...
چانیول نتونست مثل بقیه ساکت بمونه...
با عصبانیت گفت: مگه اصن به ما خبر دادی که تبریک بگیم؟...
ا/ت به سمتش قدم برداشت... پوزخندی زد و گفت: تو که با این ازدواج مخالف بودی!
کارولین: ا/ت... چرا با برادرت اینطوری حرف میزنی!!... اون که الان مخالف نیس!
ا/ت: قبلا بود... هنوزم اثراتش تو زندگیمه... ولی تو راس میگی... اصن دیگه مهم نیس...
دوهی میخواست صحبت کنه که تهیونگ و یوجین با ساک صورتی و کوچیک یوجین برگشتن...
از حرف زدن پشیمون شد...
ا/ت نگاهی به همشون انداخت و گفت: خب... من دیگه باید برم... بعدا میبینمتون...
یوجین موقع رفتن روشو به همشون کرد و دست تکون داد... با لبخند گفت: بازم میام پیشتون... دلم براتون تنگ میشه...
*************************************
۴۰.۲k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.