ندیمه عمارت p:⁸¹
جونگ کوک:ازت دلم پر بود...خیلی زیاد...اما حالا که میبینمت میفهمم من از تو ناراحت نبودم از این غرور ناراحت بودم...ولی انگار این غرور داره رفیق چند ساله منم اذیت میکنه...من بخشیدمت چون تو مقصر تمام این بدبختیا نیستی...نمیخوام صدات بلرزه.. نمیخوام بغض صدات و بشنوم...من پدرمو تو اوج نوجوونی ول کردم سخت بودنت،غرورت، من یاد بابام مینداخت...شدی برام پدر!...یه پدر سخت و محکم مثل کوه کسی که همیشه حامیم بود...وقتی ول کردم رفتم همون حسی و داشتم که وقتی از خونه فرار کردم داشتم...همون حسی و که وقتی فهمیدم دیگه قرار نیست پدرمو ببینم...تو برام حکم رفیق و پدر و داداش و همه کس من و داشتی...الان نمیزارم انقد راحت جلوم بشکنی!
(ا/ت)
خسته کوفته رسیدم خونه...بعد اون بحث گریه تنها چیزی بود که نمیخواستم!...اره حتی یه قطره اشکم نریختم ...دوروغ چرا ناراحت شدم...دلم گرفت اما باعث نشد اشکی از چشمام سرازیر بشه...دختری که تقی به توقی میخورد گریه میکرد...حالا سرد شده...نیش خندی نثار خودم کردم و کیفمو پرت کرد روی مبل... اومدم خونه خودم چون از اولشم رفتن اونجا اشتباه بود...یه اشتباه مثل بقیه اشتباهام...بدون اینکه لباس عوض کنم لش کردم روی کاناپه ....دلم خواب میخواست....بخوابم بلکه وقتی بیدارم شدم این زندگیم نباشه... بخوابم بلکه چند ساعت از این دنیا فرار کنم... چشمام گرم شد و توی خواب و بیداری بودم...شایدم خواب...توی مغزم پر بود از صدا که تشخیصشون کار سختی بود و بیشتر شبیه به یه همهمه بود...سیاهیه جلوی چشمم برداشته شد کنار یه خیابون پرت افتاده بودم...چیزی دور اطرافم نبود همجا تاریک بود حتی یه ماشینم عبور نمیکرد...صدای همهمه کنار گوشم بلند تر شد واضح تر...صدای ناله بود...ناله های ضعیف..صدا رو دنبال کردم... درست کنار پیچ یه ماشین مشکی و دیدم که ازش دود بلند بود..داغون بود...صدای ناله ها هی بلند تر میشد ...اشنا بود...یه صدای بم گرفته و...مردونه!... حتم داشتم صدای خودش بود...با ترس دویدیم سمت ماشین دورش زدم اما هیچی...کسی نبود...اما صدا ها برای لحظه ای قطع نمیشد...توی دلم غوغا بود....این صدای تهیونگه من میدونم... حتما یه چیزیش شده...گشتم اطراف و گشتم اما هر چی میگشتم بیشتر بی نتیجه می موندم...بغض داشت خفم میکرد...سر خوردم و گوشه درخته بزرگی نشستم...صدای ناله ها داشت دیوونم میکرد...دست روی گوشم میزاشتم اما بیشتر میشد...جیغ زدم داد زدم اما صدایی از گلوم خارج نمیشد...اشک دیدم و تار کرد..با شنیدن صدایی سریع سر بالا گرفتم...اطراف نگاه کردم اما بازم سیاهی...با پشت دست چشمام و پاک کردم ...مطمئن بودم خودش بود...مثل همیشه صدام زد ..ا/ت....
تهیونگ:ا/ت..
اینبار حدسم به یقین تبدیل شد...از جام بلند شدم و تند تند به اطراف نگاه میکردم..چند قدمی برداشتم و جلو رفتم...با قدم بعدی پام به چیزی خورد...تا چشمم بهش افتاد جیغ بلندی کشیدم و چشمام سیاهی رفت...
ا/ت:نهههههه....
با نفس نفس سر جام نشستم...خیس عرق بودم... صورتم از اشک پر شده بود...تهیونگ ...مرده بود....خودش بود من خودم دیدم...مرده...نباید مرده باشه....اون زنده اس همش یه خواب بود ...یه خواب بود...خواب....دست به صورتم کشیدم...اشک چشمم و کنار زدم...خونه تاریک بود و این نشون میداد شب شده...دنبال گوشیم گشتم تند تند دست کشیدم و با برخورد دستم بهش سریع روشنش کردم...
نورش یکم فضای خونه رو روشن کرد...اولین چیزی که چشمم و گرفت شیش تماس بی پاسخ بود...رفتم توی مخاطبین... دوتاش هایون بود و سه تای دیگش هامین و یه شماره ناشناس که فک کنم مال یونجی بود...چون غیر اون شمارم و کسی نداشت...سریع روی اسم هایون زدم و تماس و برقرار کردم....تا جواب بده جونم به لبم اومد...پامو مدام تکون میدادم و گوشه ناخونمو میکندم...بعد شیش بوق بالاخره جواب داد...
هایون:الو مامان....چرا گوشیتو جواب نمیدی.. نمیگی نگران میشیم...دیگه میخواستم با هامین بیام دنبالت...چرا نیومدی اینجا حتما باز رفتی خونه ...اره؟
صدای هامین از اونور خط میومد که خطاب به هایون گفت:یکم نفس بکش بزار مامانم یه چیزی بگه...
گلوم و صاف کردم و گفت:خواب بودم...
هایون:سکتم دادی....اخه توی این ساعت هیچ وقت نمیخوابیدی؟!!
ا/ت: یکم سر درد میکرد...
مونده بودم...چطور از حال تهیونگ با خبر شم...هر چی میگفتم باز هایون یچیزی مینداخت تو استینم...چند دیقه ای سکوت بینمون بود تا اینکه هایون گفت:میخوای بیام دنبالت؟...
ا/ت:ن... میمونم خونه دوست ندارم بیام..
هایون:میخوای بیام پیشت؟
ا/ت:نه لازم نیست...میخوام یکم تنها باشم...
هایون:نمیخوام مزاحمت بشم..هر کاری داشتی بهم زنگ بزن...
ا/ت:ب..باشه
هایون:کاری نداری ...قطع کنم؟
ا/ت:ن..نه....اره..
هایون:جونم؟..
(ا/ت)
خسته کوفته رسیدم خونه...بعد اون بحث گریه تنها چیزی بود که نمیخواستم!...اره حتی یه قطره اشکم نریختم ...دوروغ چرا ناراحت شدم...دلم گرفت اما باعث نشد اشکی از چشمام سرازیر بشه...دختری که تقی به توقی میخورد گریه میکرد...حالا سرد شده...نیش خندی نثار خودم کردم و کیفمو پرت کرد روی مبل... اومدم خونه خودم چون از اولشم رفتن اونجا اشتباه بود...یه اشتباه مثل بقیه اشتباهام...بدون اینکه لباس عوض کنم لش کردم روی کاناپه ....دلم خواب میخواست....بخوابم بلکه وقتی بیدارم شدم این زندگیم نباشه... بخوابم بلکه چند ساعت از این دنیا فرار کنم... چشمام گرم شد و توی خواب و بیداری بودم...شایدم خواب...توی مغزم پر بود از صدا که تشخیصشون کار سختی بود و بیشتر شبیه به یه همهمه بود...سیاهیه جلوی چشمم برداشته شد کنار یه خیابون پرت افتاده بودم...چیزی دور اطرافم نبود همجا تاریک بود حتی یه ماشینم عبور نمیکرد...صدای همهمه کنار گوشم بلند تر شد واضح تر...صدای ناله بود...ناله های ضعیف..صدا رو دنبال کردم... درست کنار پیچ یه ماشین مشکی و دیدم که ازش دود بلند بود..داغون بود...صدای ناله ها هی بلند تر میشد ...اشنا بود...یه صدای بم گرفته و...مردونه!... حتم داشتم صدای خودش بود...با ترس دویدیم سمت ماشین دورش زدم اما هیچی...کسی نبود...اما صدا ها برای لحظه ای قطع نمیشد...توی دلم غوغا بود....این صدای تهیونگه من میدونم... حتما یه چیزیش شده...گشتم اطراف و گشتم اما هر چی میگشتم بیشتر بی نتیجه می موندم...بغض داشت خفم میکرد...سر خوردم و گوشه درخته بزرگی نشستم...صدای ناله ها داشت دیوونم میکرد...دست روی گوشم میزاشتم اما بیشتر میشد...جیغ زدم داد زدم اما صدایی از گلوم خارج نمیشد...اشک دیدم و تار کرد..با شنیدن صدایی سریع سر بالا گرفتم...اطراف نگاه کردم اما بازم سیاهی...با پشت دست چشمام و پاک کردم ...مطمئن بودم خودش بود...مثل همیشه صدام زد ..ا/ت....
تهیونگ:ا/ت..
اینبار حدسم به یقین تبدیل شد...از جام بلند شدم و تند تند به اطراف نگاه میکردم..چند قدمی برداشتم و جلو رفتم...با قدم بعدی پام به چیزی خورد...تا چشمم بهش افتاد جیغ بلندی کشیدم و چشمام سیاهی رفت...
ا/ت:نهههههه....
با نفس نفس سر جام نشستم...خیس عرق بودم... صورتم از اشک پر شده بود...تهیونگ ...مرده بود....خودش بود من خودم دیدم...مرده...نباید مرده باشه....اون زنده اس همش یه خواب بود ...یه خواب بود...خواب....دست به صورتم کشیدم...اشک چشمم و کنار زدم...خونه تاریک بود و این نشون میداد شب شده...دنبال گوشیم گشتم تند تند دست کشیدم و با برخورد دستم بهش سریع روشنش کردم...
نورش یکم فضای خونه رو روشن کرد...اولین چیزی که چشمم و گرفت شیش تماس بی پاسخ بود...رفتم توی مخاطبین... دوتاش هایون بود و سه تای دیگش هامین و یه شماره ناشناس که فک کنم مال یونجی بود...چون غیر اون شمارم و کسی نداشت...سریع روی اسم هایون زدم و تماس و برقرار کردم....تا جواب بده جونم به لبم اومد...پامو مدام تکون میدادم و گوشه ناخونمو میکندم...بعد شیش بوق بالاخره جواب داد...
هایون:الو مامان....چرا گوشیتو جواب نمیدی.. نمیگی نگران میشیم...دیگه میخواستم با هامین بیام دنبالت...چرا نیومدی اینجا حتما باز رفتی خونه ...اره؟
صدای هامین از اونور خط میومد که خطاب به هایون گفت:یکم نفس بکش بزار مامانم یه چیزی بگه...
گلوم و صاف کردم و گفت:خواب بودم...
هایون:سکتم دادی....اخه توی این ساعت هیچ وقت نمیخوابیدی؟!!
ا/ت: یکم سر درد میکرد...
مونده بودم...چطور از حال تهیونگ با خبر شم...هر چی میگفتم باز هایون یچیزی مینداخت تو استینم...چند دیقه ای سکوت بینمون بود تا اینکه هایون گفت:میخوای بیام دنبالت؟...
ا/ت:ن... میمونم خونه دوست ندارم بیام..
هایون:میخوای بیام پیشت؟
ا/ت:نه لازم نیست...میخوام یکم تنها باشم...
هایون:نمیخوام مزاحمت بشم..هر کاری داشتی بهم زنگ بزن...
ا/ت:ب..باشه
هایون:کاری نداری ...قطع کنم؟
ا/ت:ن..نه....اره..
هایون:جونم؟..
۱۹۴.۶k
۱۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.