فیک جیمین ( زندگی من) پارت 11
از زبان ا/ت :
بعد چند دقیقه که غذا هارو اوردن شروه کردیم به خوردن و کلی حرف زدیم.
وقتی غذا مون رو تموم کردیم جین ( یکی از دوستای جیمین بود) گفت : جیمین تو از کسی خوشت میاد؟
جیمین به من نگاه کرد اروم موهامو داد پشت گوشم و گفت : اره، عاشقشم.
همه فهمیدن با منه منم لبخند زدم .
از زبان لانا :
جیمین و ا/ت خیلی به هم میان .
بحس رو عوض کردم و گفتم : خب دیگه کم کم باید بریم.
از زبان ا/ت :
جیمین بغلم بود یه نفس عمیق کشید و به پشتی مبل پشتش تکییه داد ( بچه ها رستوران صندلی نداشت عکسشو براتون میزارم ♥)
منم دیگه خسته بودم و خوابم میومد هی چشام میرفت رو هم. رو به جیمین کردم و گفتم : جیمین بهتره دیگه بریم خیلی خستم.
همه گفتن : اره دیگه پاشیم.
تهیونگ و لانا هم بلند شدن غذا رو حساب کردن و خداحافظی کردن رفتن منو جیمینم رفتیم غذا رو حساب کردیم و رفتیم .
منو رسوند خونه و باهام خداحافظی کرد دیگه ساعت نزدیک 11 بود .
(فردا صبح)
صبح که از خواب بیدار شدم خیلی سرحال بودم. یه دوش گرفتم موهامو خشک کردم یه ارایش ملایم و به رژ لب قرمز خیلی تره زدم. لباس کارم رو پوشیدم.
به لانا زنگ زدم گفتم : حاضرم گفت : من امروز نمیام دنبالت برو جلو در میبینی کی اومده. ( حتما ارمینه) مامانمو بغل کردم و رفتم. حدس بزنید کی بود. ........ جیمین بود...رفتم سمت ماشین زدم به شیشه ماشین رو کرد بهم و شیشه رو داد پایین گفتم : چرا تو اومدی هر روز لانا میومد که!!
یه لبخند زد و گفت : از امروز به بعد من میام.
بعد پیاده شد و دره ماشینو برام باز کرد منم گفتم : که اینطور .
بعدش سوار شدم.
رسیدیم شرکت که ارمین اومد سلام کردم و گفت : سلام ا/ت راستی از لانا خبر داری؟
گفتم: نه امروز ندیدمش!
چشاش گرد شد و گفت : چرا به من نگفت ازدواج کردهههه!!!
گفتم : نترس پسر خوبیه.
اروم گفت : مطمعن باشم.
خندم گرفت و گفتم : اره برو ارمین برو.
گفت: مطمعن باشم دیگه.
بهش اخم کردم گفتم : من بهت دروغ گفتم تا حالا!!!!! ( با صدای بلند)
جیمین خندش گرفت برگشتم گفتم : هی، به چی میخندی ( با صدای بلند)
ارمین گفت : باشه عصبی نشو من رفتم.
تو دلم گفتم به سلامت
بعدش منو جیمین رفتیم تو اتاق کار خدمون.
بعد چند دقیقه یکی در اتاقمو زد گفتم : بیا تو. تهیونگ بود برای خودش و خودم قهوه اورده بود.
گفتم بیاد بشینه.
ازم پرسید : ارمین داداش لانا نه؟!
گفتم : اره مگه لانا بهت نگفته ؟
گفت: نه
بعد یکم باهم حرف زدیم راجب کار و رفت همون لحظه جیمین اومد تو و گفت : اینارو برام ایمیل می کنی ( چندا کاغذ هم دستش بود.)
سرمو از لب تاپ اوردم بیرون و گفتم : چرا که نه تا کاری ندارم برات ایمیل میکنم.
و رفت
۰۰۰۰۰۰۰۰
بعد چند دقیقه که غذا هارو اوردن شروه کردیم به خوردن و کلی حرف زدیم.
وقتی غذا مون رو تموم کردیم جین ( یکی از دوستای جیمین بود) گفت : جیمین تو از کسی خوشت میاد؟
جیمین به من نگاه کرد اروم موهامو داد پشت گوشم و گفت : اره، عاشقشم.
همه فهمیدن با منه منم لبخند زدم .
از زبان لانا :
جیمین و ا/ت خیلی به هم میان .
بحس رو عوض کردم و گفتم : خب دیگه کم کم باید بریم.
از زبان ا/ت :
جیمین بغلم بود یه نفس عمیق کشید و به پشتی مبل پشتش تکییه داد ( بچه ها رستوران صندلی نداشت عکسشو براتون میزارم ♥)
منم دیگه خسته بودم و خوابم میومد هی چشام میرفت رو هم. رو به جیمین کردم و گفتم : جیمین بهتره دیگه بریم خیلی خستم.
همه گفتن : اره دیگه پاشیم.
تهیونگ و لانا هم بلند شدن غذا رو حساب کردن و خداحافظی کردن رفتن منو جیمینم رفتیم غذا رو حساب کردیم و رفتیم .
منو رسوند خونه و باهام خداحافظی کرد دیگه ساعت نزدیک 11 بود .
(فردا صبح)
صبح که از خواب بیدار شدم خیلی سرحال بودم. یه دوش گرفتم موهامو خشک کردم یه ارایش ملایم و به رژ لب قرمز خیلی تره زدم. لباس کارم رو پوشیدم.
به لانا زنگ زدم گفتم : حاضرم گفت : من امروز نمیام دنبالت برو جلو در میبینی کی اومده. ( حتما ارمینه) مامانمو بغل کردم و رفتم. حدس بزنید کی بود. ........ جیمین بود...رفتم سمت ماشین زدم به شیشه ماشین رو کرد بهم و شیشه رو داد پایین گفتم : چرا تو اومدی هر روز لانا میومد که!!
یه لبخند زد و گفت : از امروز به بعد من میام.
بعد پیاده شد و دره ماشینو برام باز کرد منم گفتم : که اینطور .
بعدش سوار شدم.
رسیدیم شرکت که ارمین اومد سلام کردم و گفت : سلام ا/ت راستی از لانا خبر داری؟
گفتم: نه امروز ندیدمش!
چشاش گرد شد و گفت : چرا به من نگفت ازدواج کردهههه!!!
گفتم : نترس پسر خوبیه.
اروم گفت : مطمعن باشم.
خندم گرفت و گفتم : اره برو ارمین برو.
گفت: مطمعن باشم دیگه.
بهش اخم کردم گفتم : من بهت دروغ گفتم تا حالا!!!!! ( با صدای بلند)
جیمین خندش گرفت برگشتم گفتم : هی، به چی میخندی ( با صدای بلند)
ارمین گفت : باشه عصبی نشو من رفتم.
تو دلم گفتم به سلامت
بعدش منو جیمین رفتیم تو اتاق کار خدمون.
بعد چند دقیقه یکی در اتاقمو زد گفتم : بیا تو. تهیونگ بود برای خودش و خودم قهوه اورده بود.
گفتم بیاد بشینه.
ازم پرسید : ارمین داداش لانا نه؟!
گفتم : اره مگه لانا بهت نگفته ؟
گفت: نه
بعد یکم باهم حرف زدیم راجب کار و رفت همون لحظه جیمین اومد تو و گفت : اینارو برام ایمیل می کنی ( چندا کاغذ هم دستش بود.)
سرمو از لب تاپ اوردم بیرون و گفتم : چرا که نه تا کاری ندارم برات ایمیل میکنم.
و رفت
۰۰۰۰۰۰۰۰
۹.۱k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱