فرشته ی مرگ part 14
کوک :ا.ت جیمین باباتو پیدا کرده
که با چشم هایی که از خوشحالی برق میزن و لبخنو قشنگی به سمتم اومد و گفت :واقعا ؟
کوک :من حرفی رو الکی میزنم ......
ا.ت :خوب کجاست ؟
کوک:بابات......
میخواستم ادامه ی حرفم رو بزنم که نگاهم به جیمین هیونگی که اون پشت داره بال بال میزنه و بهم میگه اروم اروم حرف بزنم
که ا.ت گفت : خوب چرا حرفت رو خوردی ؟
گفتم:بابات خوبه توی بوسانه .. میگن بعد از رفتن تو بابات هر شب مست ومیکرد ویه شب با ماشین تصادف میکنه و فلج میشه و تظاهر میکنه که تنها کسی که یادشه مادرته
وقتی که داشتم اینا رو میگفتم لبخندش از روی لباش محو شد و ذوق چشماش از بین رفت
هیونگ از لحن گفتنم عصبی بود خیلی تاکیید کرده بود که اروم اروم بهش بگم به هر حال باید بهش میگفتم
که با صدای ضعیف گفت:من...من باید برم بوسان
لطفا .....
با کمی مکث گفتم:برو وسایلتو اماده کن فردا میریم بوسان
هیونگ تو هم باید بیای فقط چون ا.ت هم همراهمونه تعداد بادیگارد ها رو بیشتر کن چون مطمئنم مین سوک
میاد دنبالمون
جیمین :اکی من برم اماده شم
کوک :چرا وایسادی برو اماده شو فردا میریم پیش بابات
بعد از حرفم با صدای گریون گفت:ولی اخه اون منو نمیبخشه مطمئنم
کوک :ببین اون پدرته
شاید وقتی تو رو ببینه که انقدر متاسفی میبخشتت
بعد از حرفم سرشرو انداخت پایین بدون حرفی رفت توی اتاقش
ویو ا.ت :/
رفتم توی اتاقم وسایلمو همینجور تند تند پرت میکردم توی چمدونم
اگه میدونستم همون صبح با اجوما میرفتم بوسان
اصلا چرا
چرا بابامو ول کردم چرا دیگه برنگشتم دنبالش بگرد
این چرا ها تو مغزم رژه میرفتن باعث میشد اشکام پشت سر هم بریزن
(صبح )
تا نیم ساعت دیگه میرسم
من توی ماشین جانگکوک نششستم جیمینم با ماشین خودش میومد دو تا ماشینم که همشون بادیگار بودن
انگار که رئیس جمهوری چیزی همراشونه
نشسته بودم کنار جانگکوک و پوست دستمو میکنم
انقدر کنده بودم که رد قرمزی خون رو میشه دید
جانگکوک:انقدر پوست دستتو نکن
ا.ت:.......
جانگکوک دست ا.ت رو میگره
جانگکوک: خودت میدونی حرفی رو دوباره تکرار نمیکنم
اگه به این کارت ادامه بدی اتفاق بدی برات میوفته میدونم عصبی هستی اظطراب داری حالت خوب نیست ولی این دلیل نمیشه به خودت اسیب برسونی (عصبی)
سری تکون دادم ودستمو ول کرد
سرم رو انداختم پایین و به کفشام زل زدم
اشکام ممکن بود هر لحظه شروع به ریختن کنن
چرا برنگشتم دنبال بابام بگردم چرا انقدر احمق بودم
نفرت از خودم و کاری که کرده بودم داشت دیونم میکرد
ولی افسوس که نمیشه برگردم به عقب و همه چیز رو درست کنم
.................
نویسنده
توی کل راه ا.ت خودشو سرزنش میکرد ولی فایده ای هم داشت؟
نه نداشت چون اونا همشون مال گذشتن
و الان نمیشه توی گذشته زندگی کرد
میخوام غم گینش کنم
like:13?
که با چشم هایی که از خوشحالی برق میزن و لبخنو قشنگی به سمتم اومد و گفت :واقعا ؟
کوک :من حرفی رو الکی میزنم ......
ا.ت :خوب کجاست ؟
کوک:بابات......
میخواستم ادامه ی حرفم رو بزنم که نگاهم به جیمین هیونگی که اون پشت داره بال بال میزنه و بهم میگه اروم اروم حرف بزنم
که ا.ت گفت : خوب چرا حرفت رو خوردی ؟
گفتم:بابات خوبه توی بوسانه .. میگن بعد از رفتن تو بابات هر شب مست ومیکرد ویه شب با ماشین تصادف میکنه و فلج میشه و تظاهر میکنه که تنها کسی که یادشه مادرته
وقتی که داشتم اینا رو میگفتم لبخندش از روی لباش محو شد و ذوق چشماش از بین رفت
هیونگ از لحن گفتنم عصبی بود خیلی تاکیید کرده بود که اروم اروم بهش بگم به هر حال باید بهش میگفتم
که با صدای ضعیف گفت:من...من باید برم بوسان
لطفا .....
با کمی مکث گفتم:برو وسایلتو اماده کن فردا میریم بوسان
هیونگ تو هم باید بیای فقط چون ا.ت هم همراهمونه تعداد بادیگارد ها رو بیشتر کن چون مطمئنم مین سوک
میاد دنبالمون
جیمین :اکی من برم اماده شم
کوک :چرا وایسادی برو اماده شو فردا میریم پیش بابات
بعد از حرفم با صدای گریون گفت:ولی اخه اون منو نمیبخشه مطمئنم
کوک :ببین اون پدرته
شاید وقتی تو رو ببینه که انقدر متاسفی میبخشتت
بعد از حرفم سرشرو انداخت پایین بدون حرفی رفت توی اتاقش
ویو ا.ت :/
رفتم توی اتاقم وسایلمو همینجور تند تند پرت میکردم توی چمدونم
اگه میدونستم همون صبح با اجوما میرفتم بوسان
اصلا چرا
چرا بابامو ول کردم چرا دیگه برنگشتم دنبالش بگرد
این چرا ها تو مغزم رژه میرفتن باعث میشد اشکام پشت سر هم بریزن
(صبح )
تا نیم ساعت دیگه میرسم
من توی ماشین جانگکوک نششستم جیمینم با ماشین خودش میومد دو تا ماشینم که همشون بادیگار بودن
انگار که رئیس جمهوری چیزی همراشونه
نشسته بودم کنار جانگکوک و پوست دستمو میکنم
انقدر کنده بودم که رد قرمزی خون رو میشه دید
جانگکوک:انقدر پوست دستتو نکن
ا.ت:.......
جانگکوک دست ا.ت رو میگره
جانگکوک: خودت میدونی حرفی رو دوباره تکرار نمیکنم
اگه به این کارت ادامه بدی اتفاق بدی برات میوفته میدونم عصبی هستی اظطراب داری حالت خوب نیست ولی این دلیل نمیشه به خودت اسیب برسونی (عصبی)
سری تکون دادم ودستمو ول کرد
سرم رو انداختم پایین و به کفشام زل زدم
اشکام ممکن بود هر لحظه شروع به ریختن کنن
چرا برنگشتم دنبال بابام بگردم چرا انقدر احمق بودم
نفرت از خودم و کاری که کرده بودم داشت دیونم میکرد
ولی افسوس که نمیشه برگردم به عقب و همه چیز رو درست کنم
.................
نویسنده
توی کل راه ا.ت خودشو سرزنش میکرد ولی فایده ای هم داشت؟
نه نداشت چون اونا همشون مال گذشتن
و الان نمیشه توی گذشته زندگی کرد
میخوام غم گینش کنم
like:13?
۷.۲k
۰۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.