𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
part...39
باد ملایمی بین موهای خرمایی رنگش رد و بدل میشد،غروب افتاب باعث شده بود هوا حالت غمگینی به خودش بگیره
اما این اب و هوا کاملا با روحیه ی اسیب دیده ی ماریا همخونی داشت.
با دیدن عمارت ترمز کرد و پیاده شد و وارد شد
جعبه ی سنگین توی دستشو وسط حیاط گذاشت و به سمت انباری متروکه ای که گوشه ی تاریک حیاط رو در برگرفته بود رفت و وسایلی که نیاز داشتو برداشت و به طرف جعبه اومد
بشکه ی یک لیتری نفتو بالا برد و تمامشو روی جعبه خالی کرد
از جیب پشتی شلوارش فندک تزیینی که سال پیش خریده بود و دارای هاله های طلایی رنگ بودو بیرون اورد و با روشن کردنش اونو داخل جعبه رها کرد
به سوختن جعبه و ورقات داخلش خیره شده بود
زندگیش،شغلش...تمام چیزی که داشت درحال سوختن بود!
بغض سنگینی راه گلوشو مسدود کرده بود
نفس عمیقی کشید و درحالی که هنوز مات و مبهوت به جعبه ی سوخته ی رو به روش نگاه میکرد گفت:
+همش به خاطر تو عه...مامان!
ماریا از همه چی بیزار بود الا شغلش و تهیونگ.
ولی الان هردو رو از دست داده بود و خلا بزرگی توی زندگیش احساس میکرد
با باز شدن ناگهانی در حیاط کنجکاوانه به در خیره شد
شخصی که احتمالش دیدنشو نمیداد درست رو به روی اون قرار گرفته بود
چهره اش مثل همیشه نگران بود و سعی میکرد با گفتن کلمات ساده سر حرف با ماریا رو باز کنه
_ماریا...حالت خوبه؟
چشمش به باقی مونده ی جعبه ی سوخته افتاد
_این چیه؟
با نگاهی سرد و خالی از احساسات به طرف خونه قدم برداشت و بی توجه به سوال های تهیونگ راهشو به سمت اتاق مادرش طی میکرد.
با دیدن در اتاق رو به روش ایستاد و نفس عمیقی کشید
نگاهی سراسری به تهیونگ انداخت و در اتاق رو باز کرد و با قدم های سنگین و بلند وارد شد
_میشه لطفا بگی چرا استفا دادی؟
پوزخندی زد و به سمت تهیونگ برگشت و به چهره ی متعجبش خیره شد
+میخوای چی رو بدونی؟ تو که از همه چی خبر داری! جوری رفتار نکن انگار وصیت نامه ی مادرمو ندیدی!
_خب که چی؟ اره دیدم...نگو که تو میخوای...
خنده ی هیستریکی کرد و جمله ی تهیونگ رو کامل کرد
+اره میخوام مافیا بشم...اوههه نههه نباید بهت میگفتم...تو منو میندازی زندان نه؟ جناب دادستان!
چند قدم به ماریا نزدیک شد و دستشو گرفت
_متوجه هستی داری چه بلایی سر خودت میاری؟ من تو رو نمیندازم زندان...
انگشت های ظریفشو روی لب های خوش فرم تهیونگ گذاشت و مانع از گفتن ادامه حرفش شد
+درسته...تو منو نمیندازی زندان...پس باید برای اینکار تو هم استفا بدی!
_چـ..چی...تو دیوونه شدی؟ نه نه تو قطعا مخت تاب برداشته.
با خونسردی و لبخند مرموزی سرشو به نشانه ی نفی به جپ و راست تکون داد
شرط: ۴۵لایک20کامنت
part...39
باد ملایمی بین موهای خرمایی رنگش رد و بدل میشد،غروب افتاب باعث شده بود هوا حالت غمگینی به خودش بگیره
اما این اب و هوا کاملا با روحیه ی اسیب دیده ی ماریا همخونی داشت.
با دیدن عمارت ترمز کرد و پیاده شد و وارد شد
جعبه ی سنگین توی دستشو وسط حیاط گذاشت و به سمت انباری متروکه ای که گوشه ی تاریک حیاط رو در برگرفته بود رفت و وسایلی که نیاز داشتو برداشت و به طرف جعبه اومد
بشکه ی یک لیتری نفتو بالا برد و تمامشو روی جعبه خالی کرد
از جیب پشتی شلوارش فندک تزیینی که سال پیش خریده بود و دارای هاله های طلایی رنگ بودو بیرون اورد و با روشن کردنش اونو داخل جعبه رها کرد
به سوختن جعبه و ورقات داخلش خیره شده بود
زندگیش،شغلش...تمام چیزی که داشت درحال سوختن بود!
بغض سنگینی راه گلوشو مسدود کرده بود
نفس عمیقی کشید و درحالی که هنوز مات و مبهوت به جعبه ی سوخته ی رو به روش نگاه میکرد گفت:
+همش به خاطر تو عه...مامان!
ماریا از همه چی بیزار بود الا شغلش و تهیونگ.
ولی الان هردو رو از دست داده بود و خلا بزرگی توی زندگیش احساس میکرد
با باز شدن ناگهانی در حیاط کنجکاوانه به در خیره شد
شخصی که احتمالش دیدنشو نمیداد درست رو به روی اون قرار گرفته بود
چهره اش مثل همیشه نگران بود و سعی میکرد با گفتن کلمات ساده سر حرف با ماریا رو باز کنه
_ماریا...حالت خوبه؟
چشمش به باقی مونده ی جعبه ی سوخته افتاد
_این چیه؟
با نگاهی سرد و خالی از احساسات به طرف خونه قدم برداشت و بی توجه به سوال های تهیونگ راهشو به سمت اتاق مادرش طی میکرد.
با دیدن در اتاق رو به روش ایستاد و نفس عمیقی کشید
نگاهی سراسری به تهیونگ انداخت و در اتاق رو باز کرد و با قدم های سنگین و بلند وارد شد
_میشه لطفا بگی چرا استفا دادی؟
پوزخندی زد و به سمت تهیونگ برگشت و به چهره ی متعجبش خیره شد
+میخوای چی رو بدونی؟ تو که از همه چی خبر داری! جوری رفتار نکن انگار وصیت نامه ی مادرمو ندیدی!
_خب که چی؟ اره دیدم...نگو که تو میخوای...
خنده ی هیستریکی کرد و جمله ی تهیونگ رو کامل کرد
+اره میخوام مافیا بشم...اوههه نههه نباید بهت میگفتم...تو منو میندازی زندان نه؟ جناب دادستان!
چند قدم به ماریا نزدیک شد و دستشو گرفت
_متوجه هستی داری چه بلایی سر خودت میاری؟ من تو رو نمیندازم زندان...
انگشت های ظریفشو روی لب های خوش فرم تهیونگ گذاشت و مانع از گفتن ادامه حرفش شد
+درسته...تو منو نمیندازی زندان...پس باید برای اینکار تو هم استفا بدی!
_چـ..چی...تو دیوونه شدی؟ نه نه تو قطعا مخت تاب برداشته.
با خونسردی و لبخند مرموزی سرشو به نشانه ی نفی به جپ و راست تکون داد
شرط: ۴۵لایک20کامنت
۱۲.۷k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.