ℝ𝕖𝕧𝕖𝕣𝕤𝕖...! معکوس
ℝ𝕖𝕧𝕖𝕣𝕤𝕖...! معکوس
𝑝𝑎𝑟𝑡..11
صبر کن...اون دختر هایونه...اون پسره هم...مـ..منم؟
/اره تویی
یه دختر چشم ابی با موهای طلایی فرفری کنارم ایستاده بود
~تو دیگه کی هستی؟
/راهنمات
~تو رو خدا بهم بگو اینجا چخبره
/(تعریف کردن کل ماجرا)
~یـ..یعنی الان باید کلید پیدا کنم؟
/اره
~هوففف خدا این چه دردسریه منو توش انداختی...شرکتم داره برشسکته میشه اونوقت من افتادم دنبال یه روح که از ناکجااباد اومده
یهو سوزشی رو توی قلبم حس کردم
~اخخخ...
/هی بهتره یکم احساسات به خرج بدی...اون داره به خاطر تو عذاب میکشه
~نگو که حرفمو شنید
/اون هر دردی که بکشی رو احساس میکنه خب به احتمال زیاد شنیده
~هوففف...میگم اون دوتا بچه میتونن منو ببینن؟...هییی کجا رفتی؟
به اون بچه ها خیره شدم...ظاهرا باهم خیلی شادن...یهو نگاشون بهم افتاد خنده از رو لباشون محو شد
دست همو گرفتن و رفتن
_عه کجا رفتن؟
دنبالشون رفتم. شاید تونستم کلیدو پیدا کنم
بدون اینکه چیزی بگن فقط قدم برمیداشتن
_هییی شما دوتا..میتونید منو ببینید
حتی نگاه هم نکردن
در اخر وارد یه خونه شدن دختره دست پسره رو ول کرد و جلوتر رفت
ناگهان پسره یه چاقو از جیبش دراورد و از پشت به دختر زد
از ترس و شوک زبونم بند اومده بود
یهو برگشت سمت من
با هر قدمی که به طرفم برمیداشت به عقب میرفتم
پام به سنگی گیر کرد و افتادم
خیلی بهم نزدیک شده بود
شرطا نرسیده بود ولی گذاشتم 🙂❤
شرط: 400 تایی شیم🥲❤
𝑝𝑎𝑟𝑡..11
صبر کن...اون دختر هایونه...اون پسره هم...مـ..منم؟
/اره تویی
یه دختر چشم ابی با موهای طلایی فرفری کنارم ایستاده بود
~تو دیگه کی هستی؟
/راهنمات
~تو رو خدا بهم بگو اینجا چخبره
/(تعریف کردن کل ماجرا)
~یـ..یعنی الان باید کلید پیدا کنم؟
/اره
~هوففف خدا این چه دردسریه منو توش انداختی...شرکتم داره برشسکته میشه اونوقت من افتادم دنبال یه روح که از ناکجااباد اومده
یهو سوزشی رو توی قلبم حس کردم
~اخخخ...
/هی بهتره یکم احساسات به خرج بدی...اون داره به خاطر تو عذاب میکشه
~نگو که حرفمو شنید
/اون هر دردی که بکشی رو احساس میکنه خب به احتمال زیاد شنیده
~هوففف...میگم اون دوتا بچه میتونن منو ببینن؟...هییی کجا رفتی؟
به اون بچه ها خیره شدم...ظاهرا باهم خیلی شادن...یهو نگاشون بهم افتاد خنده از رو لباشون محو شد
دست همو گرفتن و رفتن
_عه کجا رفتن؟
دنبالشون رفتم. شاید تونستم کلیدو پیدا کنم
بدون اینکه چیزی بگن فقط قدم برمیداشتن
_هییی شما دوتا..میتونید منو ببینید
حتی نگاه هم نکردن
در اخر وارد یه خونه شدن دختره دست پسره رو ول کرد و جلوتر رفت
ناگهان پسره یه چاقو از جیبش دراورد و از پشت به دختر زد
از ترس و شوک زبونم بند اومده بود
یهو برگشت سمت من
با هر قدمی که به طرفم برمیداشت به عقب میرفتم
پام به سنگی گیر کرد و افتادم
خیلی بهم نزدیک شده بود
شرطا نرسیده بود ولی گذاشتم 🙂❤
شرط: 400 تایی شیم🥲❤
۹.۱k
۰۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.