🖤پادشاه من🖤 پارت ۲۸
از زبان ا.ت:
رسیدیم کره از جت پیاده شدیم و سوار ون شدیم تا به عمارت آقای کیم بریم توی راه بودیم که پرسیدم :
ا.ت: حال خواهرم چطوره؟ 😊
تهیونگ: حالش خوبه ولی خیلی نگران تو بود چندهفته دیگه هم خواهرزاده جنابعالی بدنیا میاد😬
ا.ت: اگر هم بدنیا بیاد فکر نکنم بتونم ببینمش چون ارباب پارک به هیچ وجه نمیزاره 😒
تهیونگ: بزار بهش بگم میدونی چقدر دنبالت گشته جوری که همون یکی ارباب مزخرفتم انقدر نگشته دنبالت 🙁
ا.ت: به هر حال 😕
تهیونگ: پاشو رسیدیم😊
ا.ت: واقعاااااا بزار پیاده شم واووووو چه عمارت بزرگییی تنها زندگی میکنی؟ 😃
تهیونگ: آره 😐
ا.ت: دروغ نگو خودت گم نمیشی اینجا حالا تنها هم زندگی میکنی 😑
تهیونگ: بلاخره من اربابم بایدم تو عمارت زندگی کنم😏
ا.ت: حالا بیا بریم تو زیر پام علف سبز شد 😙
رفتیم وارد عمارت شدیم سرم گیج رفت اخه یه خونه مگه چقدر بزرگه بدو بدو رفتم وسط سالن چرخیدم خیلی حس خوبی بهم میداد که یهو دیدم ارباب کیم داره با گوشی ور میره لباساشم عوض کرده با تعجب گفتم:
ا.ت: چجوری انقدر سریع لباس عوض کردی؟ 😐
تهیونگ: خنگ خدا تو الان نیم ساعته داری ورجه وورجه میکنی متوجه ی گذشت زمان نمیشی🙂🤲
ا.ت : پشمام واقعا هیچی نفهمیدم ولش من میرم لباس عوض کنم 😄
تهیونگ: سهو بهت اتاقتو نشون میده😌
ا.ت: اوکی 😉
با سهو رفتم اتاقمو بهم نشون داد وای چه اتاقی یعنی این مال منه عالیهههههههه رفتم تو لباس عوض کردم یه خورده فضولی هم کردم رفتم پایین داشتم واسه ی خودم تو عمارت قدم میزدم که ارباب کیم گف:
تهیونگ : احیانا تو نمیخوای ناهار درست کنی؟😐 از گرسنگی تلف شدم😫
ا.ت: باشه آرام باش الان میرم غذا درست میکنم😌
رفتم غذا درست کردم سفره رو سهو گذاشت رفتیم سر سفره غذا خوردیم جمع کردیم داشتم میرفتم اتاقم که ارباب کیم گفت.............
رسیدیم کره از جت پیاده شدیم و سوار ون شدیم تا به عمارت آقای کیم بریم توی راه بودیم که پرسیدم :
ا.ت: حال خواهرم چطوره؟ 😊
تهیونگ: حالش خوبه ولی خیلی نگران تو بود چندهفته دیگه هم خواهرزاده جنابعالی بدنیا میاد😬
ا.ت: اگر هم بدنیا بیاد فکر نکنم بتونم ببینمش چون ارباب پارک به هیچ وجه نمیزاره 😒
تهیونگ: بزار بهش بگم میدونی چقدر دنبالت گشته جوری که همون یکی ارباب مزخرفتم انقدر نگشته دنبالت 🙁
ا.ت: به هر حال 😕
تهیونگ: پاشو رسیدیم😊
ا.ت: واقعاااااا بزار پیاده شم واووووو چه عمارت بزرگییی تنها زندگی میکنی؟ 😃
تهیونگ: آره 😐
ا.ت: دروغ نگو خودت گم نمیشی اینجا حالا تنها هم زندگی میکنی 😑
تهیونگ: بلاخره من اربابم بایدم تو عمارت زندگی کنم😏
ا.ت: حالا بیا بریم تو زیر پام علف سبز شد 😙
رفتیم وارد عمارت شدیم سرم گیج رفت اخه یه خونه مگه چقدر بزرگه بدو بدو رفتم وسط سالن چرخیدم خیلی حس خوبی بهم میداد که یهو دیدم ارباب کیم داره با گوشی ور میره لباساشم عوض کرده با تعجب گفتم:
ا.ت: چجوری انقدر سریع لباس عوض کردی؟ 😐
تهیونگ: خنگ خدا تو الان نیم ساعته داری ورجه وورجه میکنی متوجه ی گذشت زمان نمیشی🙂🤲
ا.ت : پشمام واقعا هیچی نفهمیدم ولش من میرم لباس عوض کنم 😄
تهیونگ: سهو بهت اتاقتو نشون میده😌
ا.ت: اوکی 😉
با سهو رفتم اتاقمو بهم نشون داد وای چه اتاقی یعنی این مال منه عالیهههههههه رفتم تو لباس عوض کردم یه خورده فضولی هم کردم رفتم پایین داشتم واسه ی خودم تو عمارت قدم میزدم که ارباب کیم گف:
تهیونگ : احیانا تو نمیخوای ناهار درست کنی؟😐 از گرسنگی تلف شدم😫
ا.ت: باشه آرام باش الان میرم غذا درست میکنم😌
رفتم غذا درست کردم سفره رو سهو گذاشت رفتیم سر سفره غذا خوردیم جمع کردیم داشتم میرفتم اتاقم که ارباب کیم گفت.............
۹.۵k
۰۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.