دزد p3
(یکم بعد جونگ کوک غذاشو میخوره و میره)
اجوما:خیلی خب بیاید میز رو جمع کنیم و بریم غذا بخوریم
دخترا:چشم
(میز رو جمع میکنن و میرن تو اتاق و درحال غذا خوردن هستن)
اجوما:منم میرم غذامو بخورم بعد از اینکه غذاتونو خوردین بخوابین یادتون نره فردا باید زود بلند شین
دخترا:چشم
(اجوما میره)
آریا:مطمئنم خودشم به اندازه اون لیدر مافیا میخوره
ایشا:همین که بهمون غذا میدن خودش خیلیه
آریا:چی؟ما این همه کار کردیم___
ایشا:میدونم ولی ما نمیتونیم کاری کنیم وگرنه میمی*ریم پس بهتره راضی باشیم
هانا:تو چرا انقدر خونسردی ایشا؟
ایشا:من فقط میخوام اتفاقی برامون نیوفته بچه ها لطفا لج نکنین باشه؟من نمیخوام از دستتون بدم
دخترا:باشه
ا/ت:من میرم دستشویی
ایشا:باشه ولی زود برگرد
(ا/ت از اتاق میره بیرون و به دستشویی میره...وقتی کارش تموم شد از دستشویی میاد بیرون و به پنجره کنارش نگاه میکنه توجهش به فضای بیرون پنجره جلب میشه)
...ا/ت...
ماه رو ببین امشب خیلی زیباست...حالا چیکار کنم؟من میتونستم به آرزوهام برسم ولی الان فقط باید کار کنم تا زنده بمونم ایکاش بشه یجوری از اینجا رفت ولی چجوری؟
(ا/ت گریش میگیره)
...جونگ کوک...
از اتاقم اومده بودم بیرون چون خوابم نمیومد وقتی از پله ها اومدم بیرون یکی از خدمتکارا رو دیدم که امروز اومده بود داشت به پنجره نگاه میکرد به نظر میومد داشت گریه میکرد داشتم نزدیکش میشدم که دیدم داشت با خودش حرف میزد
ا/ت:واقعا بدبخت شدم من...من خیلی بدشانسم میخوام برگردم خونه دوست دارم پیش خانوادم باشم...
جونگ کوک:هی
(ا/ت با تعجب برمیگرده وقتی میبینه جونگ کوکه اشکاش رو پاک میکنه و سرشو خم میکنه)
ا/ت:ببخشید قربان
جونگ کوک:داشتی گریه میکردی؟
ا/ت:...ن..نه
جونگ کوک:نگران نباش عادت میکنی لزومی نداره ناراحت باشی حالا هم برو بخواب چون فردا باید زود بیدار شی
ا/ت:چ...چشم
(ا/ت برمیگرده پیش دوستاش و در رو میبنده)
...جونگ کوک...
من که خوابم نمیاد پس بزار برم ببینم اونا چی میگن
(جونگ کوک دم در اتاق دوستای ا/ت می ایسته و به حرفاشون گوش میده)
ایشا:ا/ت حالت خوبه؟داشتی گریه میکردی؟
ا/ت:خب...نه
(ایشا میره پیش ا/ت و بغلش میکنه)
ایشا:میدونم گریه کردی اما نگران نباش من پیشتم
ا/ت:ا...اما من نمیتونم این وضع رو تحمل کنم ایشا
نوا:ا/ت ناراحت نباش من مطمئنم یه روزی از دست این حرو*مزاده ها خلاص میشیم
(آریا میخنده)
ایشا:چرا میخندی؟
آریا:ولی خب بیاین نیمه ی پر لیوان رو ببینیم رئیسمون جوون و خوشتیپه
(با این حرف آریا بقیه هم میخندن)
نوا:اره واقعا خوشتیپه اصلا شاید عاشق ا/ت هم بشه
ا/ت:چی داری میگی نوا مشخصه منو دوست نداره
نوا:یااا اینو گفتم تا یکم بخندونمت
ا/ت:ممنونم بچه ها
ایشا:خیلی خب بیاید بخوابیم
#فیک
اجوما:خیلی خب بیاید میز رو جمع کنیم و بریم غذا بخوریم
دخترا:چشم
(میز رو جمع میکنن و میرن تو اتاق و درحال غذا خوردن هستن)
اجوما:منم میرم غذامو بخورم بعد از اینکه غذاتونو خوردین بخوابین یادتون نره فردا باید زود بلند شین
دخترا:چشم
(اجوما میره)
آریا:مطمئنم خودشم به اندازه اون لیدر مافیا میخوره
ایشا:همین که بهمون غذا میدن خودش خیلیه
آریا:چی؟ما این همه کار کردیم___
ایشا:میدونم ولی ما نمیتونیم کاری کنیم وگرنه میمی*ریم پس بهتره راضی باشیم
هانا:تو چرا انقدر خونسردی ایشا؟
ایشا:من فقط میخوام اتفاقی برامون نیوفته بچه ها لطفا لج نکنین باشه؟من نمیخوام از دستتون بدم
دخترا:باشه
ا/ت:من میرم دستشویی
ایشا:باشه ولی زود برگرد
(ا/ت از اتاق میره بیرون و به دستشویی میره...وقتی کارش تموم شد از دستشویی میاد بیرون و به پنجره کنارش نگاه میکنه توجهش به فضای بیرون پنجره جلب میشه)
...ا/ت...
ماه رو ببین امشب خیلی زیباست...حالا چیکار کنم؟من میتونستم به آرزوهام برسم ولی الان فقط باید کار کنم تا زنده بمونم ایکاش بشه یجوری از اینجا رفت ولی چجوری؟
(ا/ت گریش میگیره)
...جونگ کوک...
از اتاقم اومده بودم بیرون چون خوابم نمیومد وقتی از پله ها اومدم بیرون یکی از خدمتکارا رو دیدم که امروز اومده بود داشت به پنجره نگاه میکرد به نظر میومد داشت گریه میکرد داشتم نزدیکش میشدم که دیدم داشت با خودش حرف میزد
ا/ت:واقعا بدبخت شدم من...من خیلی بدشانسم میخوام برگردم خونه دوست دارم پیش خانوادم باشم...
جونگ کوک:هی
(ا/ت با تعجب برمیگرده وقتی میبینه جونگ کوکه اشکاش رو پاک میکنه و سرشو خم میکنه)
ا/ت:ببخشید قربان
جونگ کوک:داشتی گریه میکردی؟
ا/ت:...ن..نه
جونگ کوک:نگران نباش عادت میکنی لزومی نداره ناراحت باشی حالا هم برو بخواب چون فردا باید زود بیدار شی
ا/ت:چ...چشم
(ا/ت برمیگرده پیش دوستاش و در رو میبنده)
...جونگ کوک...
من که خوابم نمیاد پس بزار برم ببینم اونا چی میگن
(جونگ کوک دم در اتاق دوستای ا/ت می ایسته و به حرفاشون گوش میده)
ایشا:ا/ت حالت خوبه؟داشتی گریه میکردی؟
ا/ت:خب...نه
(ایشا میره پیش ا/ت و بغلش میکنه)
ایشا:میدونم گریه کردی اما نگران نباش من پیشتم
ا/ت:ا...اما من نمیتونم این وضع رو تحمل کنم ایشا
نوا:ا/ت ناراحت نباش من مطمئنم یه روزی از دست این حرو*مزاده ها خلاص میشیم
(آریا میخنده)
ایشا:چرا میخندی؟
آریا:ولی خب بیاین نیمه ی پر لیوان رو ببینیم رئیسمون جوون و خوشتیپه
(با این حرف آریا بقیه هم میخندن)
نوا:اره واقعا خوشتیپه اصلا شاید عاشق ا/ت هم بشه
ا/ت:چی داری میگی نوا مشخصه منو دوست نداره
نوا:یااا اینو گفتم تا یکم بخندونمت
ا/ت:ممنونم بچه ها
ایشا:خیلی خب بیاید بخوابیم
#فیک
۲.۹k
۱۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.