تک پارتی
تک پارتی★
چان★
✦وقتی بچتون مریضه و... ✦
••ویو ات••
چند روزیه که یونجون(پسرتون) مریضه و این روزا هم چان خیلی دیر میاد خونه نمیدونم اصلا اهمیت میده که زن داره یا بچه داره؟ امروز جلسه اولیا و مربیان مدرسه یونجون و باید چان بره برای همین میز شام و چیدم و یونجون غذاشو خورد ولی هنوز هم چان خونه نیومده بود برای همین یونجون رو بردم توی تختش بخوابونم که گفت:
یونجون: مامان
ات: جانم
یونجون: مامانی چرا بابایی بهم اهمیت نمیده؟
ات: عزیزم بابایی اهمیت میده ولی این چند روز کار زیادی داره
یونجون: یعنی کارش از من مهم تره؟(خوابالود)
که یهو یونجون خوابش برد.
••••••••••••••••••••••••••••••••
با عصبانیت و بغض رفتم رو مبل نشستم تا چان بیاد که صدای در اومد و فهمیدم که چانه و با عصبانیت رفتم جلوش
چان: عزیزم
ات: چان باید باهم دیگه حرف بزنیم
چان: خستم فردا
ات: اصلا تو به من و یونجون اهمیت می دی؟(داد)
چان: گفتم که این چند روز کارم زیاده(داد)
ات: اصن می دونی یونجون چی گفت(داد)
چان: تمومش کن(داد)
همینجوری بحث می کردیم که یونجون وایساده بود و گریه می کرد و چان هم با صدای خیلی بلند رو سرم داد زد و لقب بدی بهم زد و منم بغضم شکست و گریم گرفت و اومدم حرفی بزنم که چان بهم سیلی زد و افتادم زمین و یونجون بدو بدو اومد پیشم که یهو یونجون بیهوش شد و ترسیدم که تبش رفته بود بالا و داد زدم:
ات: چان
چان: یونجون پسرم
یونجون و بردیم بیمارستانو.....
چان★
✦وقتی بچتون مریضه و... ✦
••ویو ات••
چند روزیه که یونجون(پسرتون) مریضه و این روزا هم چان خیلی دیر میاد خونه نمیدونم اصلا اهمیت میده که زن داره یا بچه داره؟ امروز جلسه اولیا و مربیان مدرسه یونجون و باید چان بره برای همین میز شام و چیدم و یونجون غذاشو خورد ولی هنوز هم چان خونه نیومده بود برای همین یونجون رو بردم توی تختش بخوابونم که گفت:
یونجون: مامان
ات: جانم
یونجون: مامانی چرا بابایی بهم اهمیت نمیده؟
ات: عزیزم بابایی اهمیت میده ولی این چند روز کار زیادی داره
یونجون: یعنی کارش از من مهم تره؟(خوابالود)
که یهو یونجون خوابش برد.
••••••••••••••••••••••••••••••••
با عصبانیت و بغض رفتم رو مبل نشستم تا چان بیاد که صدای در اومد و فهمیدم که چانه و با عصبانیت رفتم جلوش
چان: عزیزم
ات: چان باید باهم دیگه حرف بزنیم
چان: خستم فردا
ات: اصلا تو به من و یونجون اهمیت می دی؟(داد)
چان: گفتم که این چند روز کارم زیاده(داد)
ات: اصن می دونی یونجون چی گفت(داد)
چان: تمومش کن(داد)
همینجوری بحث می کردیم که یونجون وایساده بود و گریه می کرد و چان هم با صدای خیلی بلند رو سرم داد زد و لقب بدی بهم زد و منم بغضم شکست و گریم گرفت و اومدم حرفی بزنم که چان بهم سیلی زد و افتادم زمین و یونجون بدو بدو اومد پیشم که یهو یونجون بیهوش شد و ترسیدم که تبش رفته بود بالا و داد زدم:
ات: چان
چان: یونجون پسرم
یونجون و بردیم بیمارستانو.....
۳.۳k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.