پارت ۱۹سرخوشی
[اسلاید دوم لباس سوگل
اسلاید سوم خود سوگل]
داشتم با نگاه کردن دنبال سورنا یا ماهورا میگشتم.
که برج زهرمار خان(ماهان) اومد جلوم وایستاد .
از سر تا پا آنالیز کرد که با تکون دادن سرم بهش فهموندم بنال 😒
گفت: بیا همرام میخوام به خانواده ها معرفیت کنم خوشگله. و یه چشمک زد .
خنثی نگاهش کردم که به سمت خاصی حرکت کرد
یه جمعیت کم دیگه بودن که جدا از بقیه نشسته بودن.
بابا اینا هم بودن.
بابا گفت : دخترم میخوام با خانواده ام آشناشی. اون آقایی که اونجاست پدر منه و خانم کنارش مادرم .
بهشون سلام کردم پیر مرده خیلی سرد جوابم داد ولی زنه اومد دستم رو گرفت و گفت چقدر تو نازی .
یه لبخند ملیح زد.
بعدش یه خانم خودش اومد جلو و گفت: من کیانام خواهر کوچیک کوروش(بابام)
چه عمه خوشگلی داشتم ها خخخخ
لبخند زدم و گفتم خوشحالم که شما عمه ی منید
لبخند زد که یه دسته بیل رو اورد جلوم گفت این پسر آرتاست
خشک گفتم آهان خوشبختم.
اون تارزان یا آرتا از سر تا پا رو نگاه کرد.
ولی نگاهش رو ی چاک سینم موند .
چشمام اندازه میز کنارمون شد .
بقیه هم همون لحظه رفتن.
من موندم و ماهان و دسته بیل، دسته بیل هنوز داشت منو نگاه می کرد که ماهان متوجه شد و رو به من گفت : سوگل راستی ماهورا بهم گفت بری پیشش .
یه نگاه قدر دان بهش زدم و رفتم
پسره ی ایکبیر عنتر برقی یه بار تو عمرم اومدم لباس باز بپوشم زهر مارم کرد.
رفتم روی یه صندلی نشستم که دور میز هیچ کس نبود .
همینجوری داشتم مردم رو برای خودم سوژه میکردم احساس کردم یه نفر نشست کنارم.
یه نگاه کردم دیدم یهپسر هم سن و سال ماهان بود.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت : تو حتما سوگلی! و بر گشت به سمتم
صورتش رو قبلش خوب ندیدم ولی جذاب بود پوست سفید یه ته ریش که خیلی بهش میومد و چشم های کهربایی و یه پیراهن سفید و شلوار نسکافه ای ...
.........................
بیا پایین
پایین تر
هنوزم پایین
خیلی بده تو خماری بمونید🗿🤣
اسلاید سوم خود سوگل]
داشتم با نگاه کردن دنبال سورنا یا ماهورا میگشتم.
که برج زهرمار خان(ماهان) اومد جلوم وایستاد .
از سر تا پا آنالیز کرد که با تکون دادن سرم بهش فهموندم بنال 😒
گفت: بیا همرام میخوام به خانواده ها معرفیت کنم خوشگله. و یه چشمک زد .
خنثی نگاهش کردم که به سمت خاصی حرکت کرد
یه جمعیت کم دیگه بودن که جدا از بقیه نشسته بودن.
بابا اینا هم بودن.
بابا گفت : دخترم میخوام با خانواده ام آشناشی. اون آقایی که اونجاست پدر منه و خانم کنارش مادرم .
بهشون سلام کردم پیر مرده خیلی سرد جوابم داد ولی زنه اومد دستم رو گرفت و گفت چقدر تو نازی .
یه لبخند ملیح زد.
بعدش یه خانم خودش اومد جلو و گفت: من کیانام خواهر کوچیک کوروش(بابام)
چه عمه خوشگلی داشتم ها خخخخ
لبخند زدم و گفتم خوشحالم که شما عمه ی منید
لبخند زد که یه دسته بیل رو اورد جلوم گفت این پسر آرتاست
خشک گفتم آهان خوشبختم.
اون تارزان یا آرتا از سر تا پا رو نگاه کرد.
ولی نگاهش رو ی چاک سینم موند .
چشمام اندازه میز کنارمون شد .
بقیه هم همون لحظه رفتن.
من موندم و ماهان و دسته بیل، دسته بیل هنوز داشت منو نگاه می کرد که ماهان متوجه شد و رو به من گفت : سوگل راستی ماهورا بهم گفت بری پیشش .
یه نگاه قدر دان بهش زدم و رفتم
پسره ی ایکبیر عنتر برقی یه بار تو عمرم اومدم لباس باز بپوشم زهر مارم کرد.
رفتم روی یه صندلی نشستم که دور میز هیچ کس نبود .
همینجوری داشتم مردم رو برای خودم سوژه میکردم احساس کردم یه نفر نشست کنارم.
یه نگاه کردم دیدم یهپسر هم سن و سال ماهان بود.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت : تو حتما سوگلی! و بر گشت به سمتم
صورتش رو قبلش خوب ندیدم ولی جذاب بود پوست سفید یه ته ریش که خیلی بهش میومد و چشم های کهربایی و یه پیراهن سفید و شلوار نسکافه ای ...
.........................
بیا پایین
پایین تر
هنوزم پایین
خیلی بده تو خماری بمونید🗿🤣
۴.۷k
۲۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.