🍷ارباب و برده 🍷پارت 29
🍷ارباب و برده 🍷
پارت_29
*بعد از نهار متفرق میشن و دخترا میرن که واسه ی رفتن به سالن آماده بشن و کوک ۲ تا ون پر از نگهبان همراهشون میفرسته و بعد از اینکه همشون کامل آماده شدن بر میگردن به عمارت*
*شب ساعت ۷ وقتی دخترا به عمارت میرسن .....*
ویو ا/ت: رسیدیم و هممون با لباسای مجلسی قشنگ و رنگارنگ وارد سالن اصلی شدیم و هر کدوممون سمت یه نفر رفتیم..... کوک وقتی منو دید لبخندی رو صورتش نقش بست و بعد از چند ثانیه که بهش نزدیکتر شدم دیدم که اون لبخند تبدیل به اخم شده....رفتم نزدیک و گفتم:
ا/ت: سلام......خوشگل شدم؟(با ذوق)
کوک:آره.....خیلی
ا/ت:همین....خب حالا چرا ناراحتی!...
کوک: نه ناراحت نیستم.....
ا/ت: پس چرا اخم کردی؟
کوک: ببخشید از یه چیز دیگه ناراحتم....
ا/ت:از چی؟
کوک:میدلای دیوونم کرده.....
ا/ت: گوه خورده.....
کوک:وااااوو...چه خشن.....
ا/ت: نه من خشن نیستم ولی اون که میبینه تو با منی دیگه چیکارت داره؟!
کوک: من چه میدونم....دختره ی جن////ده ....
ا/ت: خب حالا چیکار کنم.....
کوک: هیچی فقط کنارم وایسا و هر کی اومد باهاش دست بده و با خنده باهاشون حرف بزن....
ا/ت: هر کی اومد باهاش دست بدم؟
کوک: منظورم فقط دخترا بود......(جدی و با نگاه ترسناک)
ا/ت:باشه.....
کوک:ولی......
ا/ت: چی؟
کوک:میدونی چیه دل تو دلم نیست تا بعد از پارتی امشب اون بدن سفیدتو نقاشی کنم......
ا/ت:جااااااننننن؟؟؟
کوک: خودت قول دادی....
ا/ت: خب من بهت قول دادم که فقط بدنمو ببینی نه اینکه نقاشیش کنی!
کوک:نه دیگه نشد.....(که یهو عمو و زن عموش میان داخل و حرف کوک رو با سلام و احوالپرسی قطع میکنن)
*کوک باهاشون صحبت میکنه و اونا میرن اونطرف و ا/ت میگه:*
ا/ت: کوک....
کوک: جان؟
ا/ت: چرا با زن عموت صمیمی برخورد میکردی ولی با عموت نه....
کوک: عموم واقعا بدجنس و بد اخلاقه......و رفتارش چنگی به دل نمیزنه....اما دقیقا مخالف اون زن عمومه که از بچگی حمایتم کرده......
ا/ت:اهاااا....اوکی....
کوک: ا/ت ببین میخواستم بهت یه چیزی بگم....
ا/ت: میشنوم....
کوک: دوباره میگم به پسرا نزدیک نشو ......مخصوصاً به مایکل.....
ا/ت: همون که گفتی یکی از طرف های مهم معاملس؟؟!
کوک: آره...
ا/ت: باشه.....
کوک: تو برو اونطرف پیش دخترا منم برم بیرون کلید های دروازه ی اصلی رو به نگهبان ها بدم.....
ا/ت: میگم فقط.....
کوک:چیه!؟؟
ا/ت: امشب ناهیون هم میاد؟(پدرش)
کوک:نمیدونم.....شاید...چرا دلت براش تنگ شده؟
ا/ت : چی؟واسه اون عوضی بدبخت دلم تنگ بشه.....ههه.....اصلا...فقط......خواستم بگم اگه بیاد ممکنه ماجرا لو بره......
کوک:نگران نباش اگر هم بیاد بهش پول میدم تا خفه شه.....تو فقط نگران نباش بیب .....OK????
ا/ت:باشه.....
((((اسلاید۲: کلارا
اسلاید ۳: مایکل
اسلاید ۴ به ترتیب:جسیکا و آیرین و میامیسا
اسلاید ۵:کتی
اسلاید ۶:هلن
اسلاید ۷ اونیکه لباس مشکی پوشیده: جولیا ...اونی یکی هم میدلایه)))
{پایان}
شرط پارت بعد....... بالای ۳۰۰ نفر شه فالوورا....ok?!
و لایک ها هم ۴۰ بشه.... راستی پست بعد از این رو ببین و کامنت بزار.....لطفاااااااا!😘
پارت_29
*بعد از نهار متفرق میشن و دخترا میرن که واسه ی رفتن به سالن آماده بشن و کوک ۲ تا ون پر از نگهبان همراهشون میفرسته و بعد از اینکه همشون کامل آماده شدن بر میگردن به عمارت*
*شب ساعت ۷ وقتی دخترا به عمارت میرسن .....*
ویو ا/ت: رسیدیم و هممون با لباسای مجلسی قشنگ و رنگارنگ وارد سالن اصلی شدیم و هر کدوممون سمت یه نفر رفتیم..... کوک وقتی منو دید لبخندی رو صورتش نقش بست و بعد از چند ثانیه که بهش نزدیکتر شدم دیدم که اون لبخند تبدیل به اخم شده....رفتم نزدیک و گفتم:
ا/ت: سلام......خوشگل شدم؟(با ذوق)
کوک:آره.....خیلی
ا/ت:همین....خب حالا چرا ناراحتی!...
کوک: نه ناراحت نیستم.....
ا/ت: پس چرا اخم کردی؟
کوک: ببخشید از یه چیز دیگه ناراحتم....
ا/ت:از چی؟
کوک:میدلای دیوونم کرده.....
ا/ت: گوه خورده.....
کوک:وااااوو...چه خشن.....
ا/ت: نه من خشن نیستم ولی اون که میبینه تو با منی دیگه چیکارت داره؟!
کوک: من چه میدونم....دختره ی جن////ده ....
ا/ت: خب حالا چیکار کنم.....
کوک: هیچی فقط کنارم وایسا و هر کی اومد باهاش دست بده و با خنده باهاشون حرف بزن....
ا/ت: هر کی اومد باهاش دست بدم؟
کوک: منظورم فقط دخترا بود......(جدی و با نگاه ترسناک)
ا/ت:باشه.....
کوک:ولی......
ا/ت: چی؟
کوک:میدونی چیه دل تو دلم نیست تا بعد از پارتی امشب اون بدن سفیدتو نقاشی کنم......
ا/ت:جااااااننننن؟؟؟
کوک: خودت قول دادی....
ا/ت: خب من بهت قول دادم که فقط بدنمو ببینی نه اینکه نقاشیش کنی!
کوک:نه دیگه نشد.....(که یهو عمو و زن عموش میان داخل و حرف کوک رو با سلام و احوالپرسی قطع میکنن)
*کوک باهاشون صحبت میکنه و اونا میرن اونطرف و ا/ت میگه:*
ا/ت: کوک....
کوک: جان؟
ا/ت: چرا با زن عموت صمیمی برخورد میکردی ولی با عموت نه....
کوک: عموم واقعا بدجنس و بد اخلاقه......و رفتارش چنگی به دل نمیزنه....اما دقیقا مخالف اون زن عمومه که از بچگی حمایتم کرده......
ا/ت:اهاااا....اوکی....
کوک: ا/ت ببین میخواستم بهت یه چیزی بگم....
ا/ت: میشنوم....
کوک: دوباره میگم به پسرا نزدیک نشو ......مخصوصاً به مایکل.....
ا/ت: همون که گفتی یکی از طرف های مهم معاملس؟؟!
کوک: آره...
ا/ت: باشه.....
کوک: تو برو اونطرف پیش دخترا منم برم بیرون کلید های دروازه ی اصلی رو به نگهبان ها بدم.....
ا/ت: میگم فقط.....
کوک:چیه!؟؟
ا/ت: امشب ناهیون هم میاد؟(پدرش)
کوک:نمیدونم.....شاید...چرا دلت براش تنگ شده؟
ا/ت : چی؟واسه اون عوضی بدبخت دلم تنگ بشه.....ههه.....اصلا...فقط......خواستم بگم اگه بیاد ممکنه ماجرا لو بره......
کوک:نگران نباش اگر هم بیاد بهش پول میدم تا خفه شه.....تو فقط نگران نباش بیب .....OK????
ا/ت:باشه.....
((((اسلاید۲: کلارا
اسلاید ۳: مایکل
اسلاید ۴ به ترتیب:جسیکا و آیرین و میامیسا
اسلاید ۵:کتی
اسلاید ۶:هلن
اسلاید ۷ اونیکه لباس مشکی پوشیده: جولیا ...اونی یکی هم میدلایه)))
{پایان}
شرط پارت بعد....... بالای ۳۰۰ نفر شه فالوورا....ok?!
و لایک ها هم ۴۰ بشه.... راستی پست بعد از این رو ببین و کامنت بزار.....لطفاااااااا!😘
۱۱.۳k
۳۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.