(وقتی تصادف...درخواستیp1)
بعد از اون تماس تمام روزهات با گریه و التماس میگذشت...
تماس تلفونیی که از سوی بیمارستان دریافت کرده بودی که بهت اطلاع داده بود هیونجین تصادف کرده و داخل بیمارستانه.
هیونجین رو به سمت اتاق عمل بردن و تورو تو راهرو خلوت تنها گذاشتن، تنها صدایی که از اون راهرو میومد گریه، زجه و فریاد های تو بود.
حالا چند وقتی از اون روز گذشته بود...هیونجین داخل کما بود و هیچ کس نمیتونست بگه بیدار میشه یا نه. تمام کارت تو این مدت موندن کنار هیونجین شده بود که کلی دستگاه بهش وصل بود. از صبح تا شب روی صندلی کنارش مینشستی و گریه میکردی جز گریه کاری نمیکردی و حتی بعد خبر کما با کسی نمیتونستی حرف بزنی حتی غذا هم نمیخوردی و خواب کافی نداشتی...تو همین مدت متوجه شده بودی که خیلی لاغر و ضعیف شدی. یک روز عادی دیگه...قدم هاتو بی حوصله به سمت اتاق برداشتی، چشمات حوصله باز شدن رو نداشتن، دیگه توانایی برای گریه کردن نداشتی از درون درد میکشیدی و میخواستی بلند بلند گریه کنی ولی نه چون چشمات که به رنگ قرمز خونین شده بودن دیگه نمیتونستن گریه کنن.
تمام اعضای بدنت نیاز به استراحت و ارامش داشتن...
وارد اتاق شدی و لبخند بی جونی زدی ولی با دیدن اینکه کلی دستگاه بهش وصل بود لبخندت محو شد و اشک دور چشمای نابود شدت جمع شد. روی میز نشستی صورتش رو نوازش کردی.
ناخداگاه اشکات شروع کردن به ریزش که یکیشون روی چشم های بسته هیونجین فرود اومد
سکوت همه جا رو فرا گرفته بود...از وقتی که به کما رفته بود صدات در نمیومد و دیگه به سکوت عادت کرده بودی
دیگه چشمات نمیتونست تحمل کنه ، سرتو رو تخت گذاشتی و بستیشون البته که با افکار های داخل ذهنت خوابت نمیبرد ولی خواستی کمی چشم هاتو ببندی تا....
تماس تلفونیی که از سوی بیمارستان دریافت کرده بودی که بهت اطلاع داده بود هیونجین تصادف کرده و داخل بیمارستانه.
هیونجین رو به سمت اتاق عمل بردن و تورو تو راهرو خلوت تنها گذاشتن، تنها صدایی که از اون راهرو میومد گریه، زجه و فریاد های تو بود.
حالا چند وقتی از اون روز گذشته بود...هیونجین داخل کما بود و هیچ کس نمیتونست بگه بیدار میشه یا نه. تمام کارت تو این مدت موندن کنار هیونجین شده بود که کلی دستگاه بهش وصل بود. از صبح تا شب روی صندلی کنارش مینشستی و گریه میکردی جز گریه کاری نمیکردی و حتی بعد خبر کما با کسی نمیتونستی حرف بزنی حتی غذا هم نمیخوردی و خواب کافی نداشتی...تو همین مدت متوجه شده بودی که خیلی لاغر و ضعیف شدی. یک روز عادی دیگه...قدم هاتو بی حوصله به سمت اتاق برداشتی، چشمات حوصله باز شدن رو نداشتن، دیگه توانایی برای گریه کردن نداشتی از درون درد میکشیدی و میخواستی بلند بلند گریه کنی ولی نه چون چشمات که به رنگ قرمز خونین شده بودن دیگه نمیتونستن گریه کنن.
تمام اعضای بدنت نیاز به استراحت و ارامش داشتن...
وارد اتاق شدی و لبخند بی جونی زدی ولی با دیدن اینکه کلی دستگاه بهش وصل بود لبخندت محو شد و اشک دور چشمای نابود شدت جمع شد. روی میز نشستی صورتش رو نوازش کردی.
ناخداگاه اشکات شروع کردن به ریزش که یکیشون روی چشم های بسته هیونجین فرود اومد
سکوت همه جا رو فرا گرفته بود...از وقتی که به کما رفته بود صدات در نمیومد و دیگه به سکوت عادت کرده بودی
دیگه چشمات نمیتونست تحمل کنه ، سرتو رو تخت گذاشتی و بستیشون البته که با افکار های داخل ذهنت خوابت نمیبرد ولی خواستی کمی چشم هاتو ببندی تا....
۱۰.۲k
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.