سناریو پارت ۳
از زبون سوکی:
احساس کردم یه چیزی داره از پشت لباسمو میکشه
به عقب نگاه کردم و دیدم همون پسری بود که دیشب دیدمش...باورم نمیشد
خواستم از دستش فرار کنم اما اون زورش بیشتر از این حرفا بود
سوکی(معلوم هست چه مرگته؟؟!!)
باجی(ببینم تو همون دختری هستی که دیشب با اسکیت از بالا سرم رد شد؟؟)
سوکی(خودت چی فکر میکنی؟؟)
باجی(ها؟؟)
سوکی(خب معلومه منم!حالا بگو چرا لباسمو کشیدی؟؟!!)
باجی(تو همیشه شبا میری اونجا؟؟)
سوکی(آره...چطور مگه؟)
باجی(آخه من تازه این اطراف دیدمت)
سوکی(من فقط یه ساله اومدم به توکیو)
باجی(اومدی؟)
سوکی(آره من قبلا تو آکیتا زندگی میکردم تازه اومدم اینجا)
باجی(که اینطور...)
سوکی(راستی اسمت چیه؟)
باجی(من باجی کیوسکه هستم)
سوکی(همم...اسم قشنگیه)
باجی(اسم تو چیه؟؟)
سوکی(من سوکی میازاکی هستم)
باجی(عجب)
از زبون راوی:
سوکی نگاهی به ساعتش کرد ساعت ۷:۲۰بود
سوکی رو به باجی گفت(الانه که دیرم بشه بعدا حرف میزنیم)
بعد بدو بدو رفت به سمت مدرسه
باجی هم آه کشید و وارد حیاط مدرسه گیوتو
شد
پرش زمانی به تموم شدن مدرسه
باجی به محض خارج شدن از مدرسه رفت جلو در مدرسه شیوبو
چشمش بدجوری به بچه ها خیره بود و هرجوری شد میخواست سوکی رو پیدا کنه
از زبون باجی:
چشمم دنبال سوکی بود
که یهو یه صدای از پشت بهم گفت(اینجا چیکار میکنی؟؟)
به پشتم نگاه کردم و با سوکی مواجه شدم
باجی(کی اومدی بیرون؟)
سوکی(همین الان)
باجی(نظرت چیه تا راه خونه رو باهم بریم؟؟)
سوکی(خوشحال میشم)
دوباره از زبون راوی:
سوکی و باجی باهم تا راه خونه هاشون باهم راه رفتم تو راه کلی باهم میگفتنو میخندیدن
تا اینکه رسیدن
خونه هرکدومشون یه طرف خیابون درست روبه روی هم
از همدیگه خدافظ کردن و هرکی رفت تو خونه خودش
تمام
لایک و کامنت یادت نره جیگر😘
احساس کردم یه چیزی داره از پشت لباسمو میکشه
به عقب نگاه کردم و دیدم همون پسری بود که دیشب دیدمش...باورم نمیشد
خواستم از دستش فرار کنم اما اون زورش بیشتر از این حرفا بود
سوکی(معلوم هست چه مرگته؟؟!!)
باجی(ببینم تو همون دختری هستی که دیشب با اسکیت از بالا سرم رد شد؟؟)
سوکی(خودت چی فکر میکنی؟؟)
باجی(ها؟؟)
سوکی(خب معلومه منم!حالا بگو چرا لباسمو کشیدی؟؟!!)
باجی(تو همیشه شبا میری اونجا؟؟)
سوکی(آره...چطور مگه؟)
باجی(آخه من تازه این اطراف دیدمت)
سوکی(من فقط یه ساله اومدم به توکیو)
باجی(اومدی؟)
سوکی(آره من قبلا تو آکیتا زندگی میکردم تازه اومدم اینجا)
باجی(که اینطور...)
سوکی(راستی اسمت چیه؟)
باجی(من باجی کیوسکه هستم)
سوکی(همم...اسم قشنگیه)
باجی(اسم تو چیه؟؟)
سوکی(من سوکی میازاکی هستم)
باجی(عجب)
از زبون راوی:
سوکی نگاهی به ساعتش کرد ساعت ۷:۲۰بود
سوکی رو به باجی گفت(الانه که دیرم بشه بعدا حرف میزنیم)
بعد بدو بدو رفت به سمت مدرسه
باجی هم آه کشید و وارد حیاط مدرسه گیوتو
شد
پرش زمانی به تموم شدن مدرسه
باجی به محض خارج شدن از مدرسه رفت جلو در مدرسه شیوبو
چشمش بدجوری به بچه ها خیره بود و هرجوری شد میخواست سوکی رو پیدا کنه
از زبون باجی:
چشمم دنبال سوکی بود
که یهو یه صدای از پشت بهم گفت(اینجا چیکار میکنی؟؟)
به پشتم نگاه کردم و با سوکی مواجه شدم
باجی(کی اومدی بیرون؟)
سوکی(همین الان)
باجی(نظرت چیه تا راه خونه رو باهم بریم؟؟)
سوکی(خوشحال میشم)
دوباره از زبون راوی:
سوکی و باجی باهم تا راه خونه هاشون باهم راه رفتم تو راه کلی باهم میگفتنو میخندیدن
تا اینکه رسیدن
خونه هرکدومشون یه طرف خیابون درست روبه روی هم
از همدیگه خدافظ کردن و هرکی رفت تو خونه خودش
تمام
لایک و کامنت یادت نره جیگر😘
۲.۸k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.