فیک جنون
پارت۱۶:::::::::
سوار ماشین جیمین شدم و بعد چند دیقه به مقصد رسیدیم از ماشین پیاده شدم و به در امارت نگاه کردم
باز بود خیلی عجیب بود
با باز بودن در فهمیده بودم هانگی برام نقشه کشیده آروم پشت دیوار وایستادم و یواشکی توی در رو نگاه می کردم در همون حال برای نقشه هانگی نقشه ای دیگه میکشیدم که یه لحظه با حس کردن صدای دو نفری که دارن وز وز میکنن فکر هام به هم ریخت انگار دوتا مگس افتادن به جون هم
برگشتم و پشت سرمرو نگاه کردم
یونگی و نامجون بودن
شروع کردم آروم حرف زدن که کسی متوجه نشه و اونا ام ادامه دادن
+هاااش نامجون آروم تر مثل تازه کارا رفتار میکنی
:ببخشید
بعد دوباره برگشتم نگاه کردم
+این بچرو چرا اوردی
-من سنم از تو بیشتره
+نکنه میخوای قدم بگیری؟
بعد یونگی مثل یه بچه گربه اخماشو تو هم کرد
+نامجون چرا اوردیییش
:خودش اومد من نیوردم
+خاک تو سر جفتتون
:تو چرا افرادو نیوردی
+کار شخصی دارم باهاش
-چی چرا
+میبندی یا ببندم
-باشه ببخشید
+من میرم تو
:من ام میام
-منم میام پس
+خفه شید هیچکی نمیاد خودم میرم قراره طول بکشه برید بگردید یکم
:باشه
:بلک رز
+هوم
:مراقب خودت باش
+خوب بابا امروز جو گرفتتا
بعد داخل امارت شدم و سوار آسانسور شدم
تا در آسانسور باز شد سریع چند نفر سرم ریختن و کشون کشون بردنم و روی صندلی بستن دقیقا چیزی که انتظار داشتم و براش برنامه ریخته بودم
من میتونستم همه اون آدما رو بزنم ولی فعلا اجازه دادم مورچه ها منو به لونشون ببرن تا بتونم ملکشونو ببینم
وقتی روی صندلی نشسته بودم و ادعای نا توانی می کردم هانگی واردشد با نیشخندی که فکر میکرد موفق شده شروع کرد
٪سلام رز سیاه
٪شنیدم دُم در اوردی میای سراغ من ؟اونم من؟
چقد خودشو دست بالا می گرفت مثل اینکه هیچ چیزی درباره من نشنیده بود
٪تو خیلی بدبختی همون ۸ سال پیش هم بهت گفتم تو نمیتونی هیچ کاری کنی
+خواهش میکنم منو نکش من کاری نکردم فقط کنجکاو بودم
هر کس قیافمو میدید فکر میکرد یه بچه گربه کوچیکم ولی هانگی خبر نداشت پشت این صورت فرشته ای چه شیطانی قائم شده و منتظر فرصته تا ...
٪نترس نمی کشمت
بعد آروم با چاقویی که توی دستم بود طناب روبریدم
بعد اسلحه رو در اوردم و رو بروش وایستادم
بعد برای اینکه یه فرصت دیگه بهش داده باشم باز بچه بازی در اوردم و با خودم گفتم اگه اشتباه نکرد میزارم قانون جوابشو بده ولی.. بهتره اشتباه نکنه....
دستمو رولرزوننشون دادم و قیافم رو نگران
+جلو نیا مگر نه..شل...شلیک می کنم
بعد بلند خندید
٪تو هیچ تغیری نکردی هنوز همونی نمیتونی شلیک کنی
بعد با نیش خند بهشنگاه کردم و اسلحه رو روی سرش گذاشتم قیافش رو میدیدم که از تغییر مود من خیلی ترسیده انگار توی نگاهم زندانی شده بود
+اشتباه کردی هانگی
٪تو ..تو چشات اراده نمیبینم
+بهتره دوباره نگاه کنی
بدنش میلرزید همینو میخواستم ببینم همینی که از من ترسیده. دیگه حال بیشتر ادامه دادن بحث با اونو نداشتم پس ماشه روکشیدم و هانگی رو تماشا کرده که روی زمین افتاده
بعد از اتاق بیرون اومدم و سوار آسانسور شدم
سوار ماشین جیمین شدم و بعد چند دیقه به مقصد رسیدیم از ماشین پیاده شدم و به در امارت نگاه کردم
باز بود خیلی عجیب بود
با باز بودن در فهمیده بودم هانگی برام نقشه کشیده آروم پشت دیوار وایستادم و یواشکی توی در رو نگاه می کردم در همون حال برای نقشه هانگی نقشه ای دیگه میکشیدم که یه لحظه با حس کردن صدای دو نفری که دارن وز وز میکنن فکر هام به هم ریخت انگار دوتا مگس افتادن به جون هم
برگشتم و پشت سرمرو نگاه کردم
یونگی و نامجون بودن
شروع کردم آروم حرف زدن که کسی متوجه نشه و اونا ام ادامه دادن
+هاااش نامجون آروم تر مثل تازه کارا رفتار میکنی
:ببخشید
بعد دوباره برگشتم نگاه کردم
+این بچرو چرا اوردی
-من سنم از تو بیشتره
+نکنه میخوای قدم بگیری؟
بعد یونگی مثل یه بچه گربه اخماشو تو هم کرد
+نامجون چرا اوردیییش
:خودش اومد من نیوردم
+خاک تو سر جفتتون
:تو چرا افرادو نیوردی
+کار شخصی دارم باهاش
-چی چرا
+میبندی یا ببندم
-باشه ببخشید
+من میرم تو
:من ام میام
-منم میام پس
+خفه شید هیچکی نمیاد خودم میرم قراره طول بکشه برید بگردید یکم
:باشه
:بلک رز
+هوم
:مراقب خودت باش
+خوب بابا امروز جو گرفتتا
بعد داخل امارت شدم و سوار آسانسور شدم
تا در آسانسور باز شد سریع چند نفر سرم ریختن و کشون کشون بردنم و روی صندلی بستن دقیقا چیزی که انتظار داشتم و براش برنامه ریخته بودم
من میتونستم همه اون آدما رو بزنم ولی فعلا اجازه دادم مورچه ها منو به لونشون ببرن تا بتونم ملکشونو ببینم
وقتی روی صندلی نشسته بودم و ادعای نا توانی می کردم هانگی واردشد با نیشخندی که فکر میکرد موفق شده شروع کرد
٪سلام رز سیاه
٪شنیدم دُم در اوردی میای سراغ من ؟اونم من؟
چقد خودشو دست بالا می گرفت مثل اینکه هیچ چیزی درباره من نشنیده بود
٪تو خیلی بدبختی همون ۸ سال پیش هم بهت گفتم تو نمیتونی هیچ کاری کنی
+خواهش میکنم منو نکش من کاری نکردم فقط کنجکاو بودم
هر کس قیافمو میدید فکر میکرد یه بچه گربه کوچیکم ولی هانگی خبر نداشت پشت این صورت فرشته ای چه شیطانی قائم شده و منتظر فرصته تا ...
٪نترس نمی کشمت
بعد آروم با چاقویی که توی دستم بود طناب روبریدم
بعد اسلحه رو در اوردم و رو بروش وایستادم
بعد برای اینکه یه فرصت دیگه بهش داده باشم باز بچه بازی در اوردم و با خودم گفتم اگه اشتباه نکرد میزارم قانون جوابشو بده ولی.. بهتره اشتباه نکنه....
دستمو رولرزوننشون دادم و قیافم رو نگران
+جلو نیا مگر نه..شل...شلیک می کنم
بعد بلند خندید
٪تو هیچ تغیری نکردی هنوز همونی نمیتونی شلیک کنی
بعد با نیش خند بهشنگاه کردم و اسلحه رو روی سرش گذاشتم قیافش رو میدیدم که از تغییر مود من خیلی ترسیده انگار توی نگاهم زندانی شده بود
+اشتباه کردی هانگی
٪تو ..تو چشات اراده نمیبینم
+بهتره دوباره نگاه کنی
بدنش میلرزید همینو میخواستم ببینم همینی که از من ترسیده. دیگه حال بیشتر ادامه دادن بحث با اونو نداشتم پس ماشه روکشیدم و هانگی رو تماشا کرده که روی زمین افتاده
بعد از اتاق بیرون اومدم و سوار آسانسور شدم
۱۹.۷k
۱۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.