p21
رفتیم و نشستیم توی ماشین...
=چیزی میخوری؟..
&نه نه...
یکم از درمانگاه دور شدیم..
=سردت نیسست؟..
&نه هوا خیلی خوبه...
=زیاد نباید کار کنیا...بخیه ت باز میشه و گرنه
یه نیم ساعت توی راه بودیم که ماشینو برد تو عمارت...
دستمو گرفت و پیادم کرد و وارد عمارت شدیم که دیدم ۴ نفرشون بهمون زل زدن...
&هههه...شما..شما چرا بیدارید؟
+کجا بودید؟..
=دستشو برید...رفتیم دکتر..
_اونوقت دو تایی؟.
&آره دیگه!
ویو ات..
داشت خندم میگرفت ولی چون نمیخواستم ناراحت شن نخندیدم..
ای خدا...چقدر بهم میام این دو تا.
_بقیش میمونه واسه فردا...
بریم بخوابیم...
دست منو کشید و رفتیم از پله ها بالا....
+....نکن من پیش تو نمیخوابم...
_مگه با توعه؟..بچه ها شک میکنن...
+نمیخوام..
_ببند دهنتو...منم علاقه به کنارت خوابیدن ندارم...
+پس نمیخوابیم..
رفتم سمت اتاق آنا که با یه دستش کمرمو گرفت..
+دستتو بهم نزن ع..و..ضی..
_چی گفتی....
+گفتم ع.وض.ی...
_من عوضیم؟
+آرهه خودتو..
_حلقه دستاشو دور کمرم محکم تر کرد و کشیدم جلو تر که صورتامون نزدیک نزدیک بود..
_هوی هوی... جلوی زانوتو بگیر که نزنه...و گرنه به گریه میندازمت..
+بنداز ببینم...
براید استایل گرفتم و برد انداختم روی تخت توی اتاقمون...
+نهههههه...نزدیکم نشو...جیغ میزنما..
_پس خفه شو و دهنت و ببند خانم پلیسع..
+من نخوام اینجا بخوابم کی رو باید ببینممم؟..
_ساکت باش...
رفتم روی گوشه تختش خوابیدم...
و چشمامو بستم..
..........
_هی...پاشو دیگه...باید بریم آرایشگاه پاشو...
+اههه...
آماده شدم و با آنا و جونگی رفتیم آرایشگاه...
_آماده شدی بهم زنگ بزن..
+خیلی خب...
(چرا اتلاف وقت؟..آرایشگاه زیاد پارت مهمی نیست..)
خودمو توی آینه دیدم...یه آرایش ساده و موهام که پشتم جمع شده بود..
آنا..از نگاه کردن بهم در میرفت...و جونگی هم کلا در حال چت بود...
+نامجونه؟..
٪آره...چی...یعنی نهه نه دوستمه..
+آرهههه...ع..و..ضی
آنا خانم...حرف نزنی یوقت..تو فکر کی؟
&هیچی...اوکیه
+چی اوکیه؟..
&همه چی کلا...
+داشتی به سکته مینداختی تهیونگو...دیشب که دستتو بریده بودی..
=چیزی میخوری؟..
&نه نه...
یکم از درمانگاه دور شدیم..
=سردت نیسست؟..
&نه هوا خیلی خوبه...
=زیاد نباید کار کنیا...بخیه ت باز میشه و گرنه
یه نیم ساعت توی راه بودیم که ماشینو برد تو عمارت...
دستمو گرفت و پیادم کرد و وارد عمارت شدیم که دیدم ۴ نفرشون بهمون زل زدن...
&هههه...شما..شما چرا بیدارید؟
+کجا بودید؟..
=دستشو برید...رفتیم دکتر..
_اونوقت دو تایی؟.
&آره دیگه!
ویو ات..
داشت خندم میگرفت ولی چون نمیخواستم ناراحت شن نخندیدم..
ای خدا...چقدر بهم میام این دو تا.
_بقیش میمونه واسه فردا...
بریم بخوابیم...
دست منو کشید و رفتیم از پله ها بالا....
+....نکن من پیش تو نمیخوابم...
_مگه با توعه؟..بچه ها شک میکنن...
+نمیخوام..
_ببند دهنتو...منم علاقه به کنارت خوابیدن ندارم...
+پس نمیخوابیم..
رفتم سمت اتاق آنا که با یه دستش کمرمو گرفت..
+دستتو بهم نزن ع..و..ضی..
_چی گفتی....
+گفتم ع.وض.ی...
_من عوضیم؟
+آرهه خودتو..
_حلقه دستاشو دور کمرم محکم تر کرد و کشیدم جلو تر که صورتامون نزدیک نزدیک بود..
_هوی هوی... جلوی زانوتو بگیر که نزنه...و گرنه به گریه میندازمت..
+بنداز ببینم...
براید استایل گرفتم و برد انداختم روی تخت توی اتاقمون...
+نهههههه...نزدیکم نشو...جیغ میزنما..
_پس خفه شو و دهنت و ببند خانم پلیسع..
+من نخوام اینجا بخوابم کی رو باید ببینممم؟..
_ساکت باش...
رفتم روی گوشه تختش خوابیدم...
و چشمامو بستم..
..........
_هی...پاشو دیگه...باید بریم آرایشگاه پاشو...
+اههه...
آماده شدم و با آنا و جونگی رفتیم آرایشگاه...
_آماده شدی بهم زنگ بزن..
+خیلی خب...
(چرا اتلاف وقت؟..آرایشگاه زیاد پارت مهمی نیست..)
خودمو توی آینه دیدم...یه آرایش ساده و موهام که پشتم جمع شده بود..
آنا..از نگاه کردن بهم در میرفت...و جونگی هم کلا در حال چت بود...
+نامجونه؟..
٪آره...چی...یعنی نهه نه دوستمه..
+آرهههه...ع..و..ضی
آنا خانم...حرف نزنی یوقت..تو فکر کی؟
&هیچی...اوکیه
+چی اوکیه؟..
&همه چی کلا...
+داشتی به سکته مینداختی تهیونگو...دیشب که دستتو بریده بودی..
۱۳.۳k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.