عشق وحشی....پارت ۳
-به به ببین کی اینجاست خانوم کوچولو من
+مسخره بدو ببر بزرگ بریم که دیر شد
خندید و درو برام باز کرد نشستم تو ماشین و کوک بعد بستن در ماشین اومد و نشست تو ماشین به من نگاه کرد
-اوووووهوع خانوم کوچولو چرا غمگینه ؟
+چیزی نیست غمگین نیستم خستم
-خوب چرا گفتی انقدر زود بیام دنبالت میخوای بری یکم استراحت کنی
+نه کوک خوبم جدی میگم
-امیدوارم
+مطمئن باش
رفتیم فروشگاه بعد. خرید لباس اومدیم وسایلو گذاشتیم تو ماشین لباسایی که خریده بودم و پوشیده بودم و لباسایی که پوشیده بومدم گذاشتم تو ماشین لباسمو ساده انتخاب کردم یه لباس رسمی و خوشگل بعد بستن در صندوق عقب صدای معدم در اومد
-گشنته؟
+من نه خیلی
-ناهار خوردی ؟
+اره معلومه که خوردم
-مطمئنی ؟
+اره کوک الانم احتمالا بخاطر پیاده روی زیاده
-پس بریم یه چیزی برات بخرم
+نودل چطوره ؟
-ولی
+بریمممم
خندید و اومد دنبالم
+راستی خانوادت گجا زندگی میکنن
-بوسان
+واقعا؟پس دیر میشه که
-شوخی کردم میریم میبینی
+باشه
رفتیم سوپری و دوتا نودل خریدیم و خوردیم ساعت ۶ بود که راه افتادیم سمت خونه خانواده کوک کوک خودش جدا زندگی میکنه خونه خودشو دیدم ولی خونه خانوادش نه ولی میدونم چجوریه یعنی بابام بهم عکساشو نشون داده بود ولی کوک فکر میکنه من یه دخترم که فکر میکنم کوک یه خانواده با شرایط عادی داره رسیدیم به خونشون سعی کردم خودمو متعجب نشون بدم برگشتم سمت کوک که با حرص داشت خونشونو میدید
+کوک اینجا خونتونه؟
-اوهوم چیه کوچیکه
+کوچیک ؟ولی تو یه چیز دیگه گفتی
-یه ارزیابی که مشکلی نداره خانوم
+اخ کوک اخ کوک
-چیه
+خوب من با همچین لباسی بیام تو این خونه که به عنوان خدمتکار حساب میام
-مهم منم که پسندیدم بعدم خدمتکارای شما چه لاکچرین که همچین لباسایی میپوشن
+نه خوب یعنی
-بیا پایین اتتتت
اومدم پایین کوک دستمو گرفت و رفتیم تو خونه همشون سرمیز شام نشسته بودم یکم زود نیست ساعت ۷ خوب
+-سلام
همشون برگشتن سمت ما
یه اقایی که از همه میخورد بزرگتر باشه و حتما پدر کوکه با بی حوصله گی گفت
پ.ک:بیایین اینجا بشینین
رفتیم سمت جایی که گفت نشستیم
پ.ک:چند سالته
+۲۵سالمه
پ.ک:اسمت
+کیم ات هستم دختر کیم سانگ هو
پ.ک:اره میشناسمش
+بله
میدونستم کیه نخست وزیر و کاندید ریاست جمهوری و پدر من وزیرش که برای انتقام داره با پسرش اینکارو میکنه
بعد شام همه نشستن دور TV هیچ کس حرف نمیزد همه ساکت بودن و بعضی مواقع بابای کوک دستور میداد به زنش و به خدمتکاراش بعد یک ساعت بلندشدم که بیام که کوک گفت میرسونم روز بعدش خانواده ها باهم اشنا شدن که یعنی اشنا بودن پدر چندبار اقای جئون و همسرشو دیده بود و قرار شد سه هفته بعد عروسی بگیریم
سه هفته بعد
.....
+مسخره بدو ببر بزرگ بریم که دیر شد
خندید و درو برام باز کرد نشستم تو ماشین و کوک بعد بستن در ماشین اومد و نشست تو ماشین به من نگاه کرد
-اوووووهوع خانوم کوچولو چرا غمگینه ؟
+چیزی نیست غمگین نیستم خستم
-خوب چرا گفتی انقدر زود بیام دنبالت میخوای بری یکم استراحت کنی
+نه کوک خوبم جدی میگم
-امیدوارم
+مطمئن باش
رفتیم فروشگاه بعد. خرید لباس اومدیم وسایلو گذاشتیم تو ماشین لباسایی که خریده بودم و پوشیده بودم و لباسایی که پوشیده بومدم گذاشتم تو ماشین لباسمو ساده انتخاب کردم یه لباس رسمی و خوشگل بعد بستن در صندوق عقب صدای معدم در اومد
-گشنته؟
+من نه خیلی
-ناهار خوردی ؟
+اره معلومه که خوردم
-مطمئنی ؟
+اره کوک الانم احتمالا بخاطر پیاده روی زیاده
-پس بریم یه چیزی برات بخرم
+نودل چطوره ؟
-ولی
+بریمممم
خندید و اومد دنبالم
+راستی خانوادت گجا زندگی میکنن
-بوسان
+واقعا؟پس دیر میشه که
-شوخی کردم میریم میبینی
+باشه
رفتیم سوپری و دوتا نودل خریدیم و خوردیم ساعت ۶ بود که راه افتادیم سمت خونه خانواده کوک کوک خودش جدا زندگی میکنه خونه خودشو دیدم ولی خونه خانوادش نه ولی میدونم چجوریه یعنی بابام بهم عکساشو نشون داده بود ولی کوک فکر میکنه من یه دخترم که فکر میکنم کوک یه خانواده با شرایط عادی داره رسیدیم به خونشون سعی کردم خودمو متعجب نشون بدم برگشتم سمت کوک که با حرص داشت خونشونو میدید
+کوک اینجا خونتونه؟
-اوهوم چیه کوچیکه
+کوچیک ؟ولی تو یه چیز دیگه گفتی
-یه ارزیابی که مشکلی نداره خانوم
+اخ کوک اخ کوک
-چیه
+خوب من با همچین لباسی بیام تو این خونه که به عنوان خدمتکار حساب میام
-مهم منم که پسندیدم بعدم خدمتکارای شما چه لاکچرین که همچین لباسایی میپوشن
+نه خوب یعنی
-بیا پایین اتتتت
اومدم پایین کوک دستمو گرفت و رفتیم تو خونه همشون سرمیز شام نشسته بودم یکم زود نیست ساعت ۷ خوب
+-سلام
همشون برگشتن سمت ما
یه اقایی که از همه میخورد بزرگتر باشه و حتما پدر کوکه با بی حوصله گی گفت
پ.ک:بیایین اینجا بشینین
رفتیم سمت جایی که گفت نشستیم
پ.ک:چند سالته
+۲۵سالمه
پ.ک:اسمت
+کیم ات هستم دختر کیم سانگ هو
پ.ک:اره میشناسمش
+بله
میدونستم کیه نخست وزیر و کاندید ریاست جمهوری و پدر من وزیرش که برای انتقام داره با پسرش اینکارو میکنه
بعد شام همه نشستن دور TV هیچ کس حرف نمیزد همه ساکت بودن و بعضی مواقع بابای کوک دستور میداد به زنش و به خدمتکاراش بعد یک ساعت بلندشدم که بیام که کوک گفت میرسونم روز بعدش خانواده ها باهم اشنا شدن که یعنی اشنا بودن پدر چندبار اقای جئون و همسرشو دیده بود و قرار شد سه هفته بعد عروسی بگیریم
سه هفته بعد
.....
۲۲۰
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.