royal blood part9
روز عروسی:
ا/ت ویو:
قشنگ ترین لباسی که میتونستمو پوشیدم
یه ارایش خیلی زیبا کردم
موهامو حالت دادم
و به سمت قصر راه افتادم
هنوزم بغض گلومو گرفته بود ولی باید جلوشو میگرفتم باید جلوی خودمو میگرفتم...بخاطر تهیونگ...
تهیونگ ویو:
عروسی؟؟واقعا؟؟
اونم با ویولت؟؟
لعنتی..اون عاشق یکی دیگس...
فقط بخاطر پول منو میخواد...
من نمیتونم یه عمر باهاش زندگی کنم..
ولی اگه ا/ت اینو میخواد باشه!
ویولت ویو:
وووییی چه خوشگللل شدممممممم
¡ وایی تهیونگ ببین چه خوشگل شدمممم
_ا..اره خیلی
¡نشدمم؟؟؟
_چرا چرا
(چرا اینقدر ارایش کرده؟چه خبره؟)
قبل از مراسم رفتم پیش خواهرم کلارا
تا باهاش صحبت کنم
(علامت کلارا☆)
_خواهری؟؟
دارم ازدواج میکنم!
خوشحال شدی؟؟
☆(سرشو به نشونه منفی تکون داد)
(بعد از مدتها این اولین واکنشی بود که نشون داده بود)
_ت..تو میفهمی من چی میگم؟؟؟
☆(سر تکون دادن به نشونه اره)
_تو...نمیخوای من ازدواج کنم؟؟
☆بلند شدو یه کاغذ برداشت و روش نوشت
نه با کسی که بابا میگه نه با کسی که دوسش نداری
_*لبخندی زدم
وقتی ازدواج کنم اون عوضی اجازه میده بیارمت بیرون...اینطوری توام ازاد میشی
☆*دوباره نوشت
اگه تو بدبخت شی نه نمیخوام
_*بغلش کردم
چیزی نمیشه کلارا مهم نیست در هرحال باید کاری که اون میگه رو بکنم...ببخشید نمیتونم بیارمت تو عروسی...دگرنه اینکارو میکردم..
☆*نوشت
نمیخوام تو روز بدبختیه برادرم شرکت کنم
_*دوباره بغلش کردم و به شمت اتاقم راه افتادم
اون خیلی پیشرفت کرده بود...رسما...واکنش نشون داد...شاید همش یه خواب باشه...ولی این برگه هارو داد تا بسوزونم که کسی نعهمه...نه اون حالش خوبه ...اره خوبه...
رفتمو لباس مراسم رو پوشیدم خودمو توی اینه نگاه کردم که ا/ت به داخل اتاقم اومد خیلی توی این لباس قشنگ شده بود
_به به ا/ت خانم تیپ زدی!
+تو واقعا میخوای باهاش ازدواج کنی؟؟؟
تویی عوضیییی منو عاشق خودت کردییوو حالااا میخوایی باهاش ازدواج کنیییی
میخوای منو تنها بزاری؟؟؟
منن بخاطرر خودتتت گفتم نمیخوامتت دوستت ندارممم ولیی عاشقتمممم تهیونگ...من عاشقت شدمم..واقعا دیگه نمیتونم این وضعیتو تحمل کنمم..*اشک از چشام جاری شد
_(مگه اون نگفت که منو دوست نداره؟)
ا/ت
+حرففف نزننن جواب منو بدههه
_خب ا/ت
+میگممم حرف نزنننن جواب منو بدههه
_ا/ت...
+مگه نمیشنوییی حرف نزنن جواب منو بدههه
_(این دختره خل شده؟)
(بغلش کردمو لبامو روی سرش گذاشتم و اروم زمزمه کردم)
ا/ت دوست دارم
هزار بار بهت گفتم...ولی تو اهمیت ندادی
من دوست دارم ا/ت و اینو خوب میدونی...
حالا ام...اگه حاضری بخاطر من اینکارو کنی...اگه حاضری خانوادتو...برای یه مدت ترک کنی...بیا فرار کنیم!
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_تهیونگ
ا/ت ویو:
قشنگ ترین لباسی که میتونستمو پوشیدم
یه ارایش خیلی زیبا کردم
موهامو حالت دادم
و به سمت قصر راه افتادم
هنوزم بغض گلومو گرفته بود ولی باید جلوشو میگرفتم باید جلوی خودمو میگرفتم...بخاطر تهیونگ...
تهیونگ ویو:
عروسی؟؟واقعا؟؟
اونم با ویولت؟؟
لعنتی..اون عاشق یکی دیگس...
فقط بخاطر پول منو میخواد...
من نمیتونم یه عمر باهاش زندگی کنم..
ولی اگه ا/ت اینو میخواد باشه!
ویولت ویو:
وووییی چه خوشگللل شدممممممم
¡ وایی تهیونگ ببین چه خوشگل شدمممم
_ا..اره خیلی
¡نشدمم؟؟؟
_چرا چرا
(چرا اینقدر ارایش کرده؟چه خبره؟)
قبل از مراسم رفتم پیش خواهرم کلارا
تا باهاش صحبت کنم
(علامت کلارا☆)
_خواهری؟؟
دارم ازدواج میکنم!
خوشحال شدی؟؟
☆(سرشو به نشونه منفی تکون داد)
(بعد از مدتها این اولین واکنشی بود که نشون داده بود)
_ت..تو میفهمی من چی میگم؟؟؟
☆(سر تکون دادن به نشونه اره)
_تو...نمیخوای من ازدواج کنم؟؟
☆بلند شدو یه کاغذ برداشت و روش نوشت
نه با کسی که بابا میگه نه با کسی که دوسش نداری
_*لبخندی زدم
وقتی ازدواج کنم اون عوضی اجازه میده بیارمت بیرون...اینطوری توام ازاد میشی
☆*دوباره نوشت
اگه تو بدبخت شی نه نمیخوام
_*بغلش کردم
چیزی نمیشه کلارا مهم نیست در هرحال باید کاری که اون میگه رو بکنم...ببخشید نمیتونم بیارمت تو عروسی...دگرنه اینکارو میکردم..
☆*نوشت
نمیخوام تو روز بدبختیه برادرم شرکت کنم
_*دوباره بغلش کردم و به شمت اتاقم راه افتادم
اون خیلی پیشرفت کرده بود...رسما...واکنش نشون داد...شاید همش یه خواب باشه...ولی این برگه هارو داد تا بسوزونم که کسی نعهمه...نه اون حالش خوبه ...اره خوبه...
رفتمو لباس مراسم رو پوشیدم خودمو توی اینه نگاه کردم که ا/ت به داخل اتاقم اومد خیلی توی این لباس قشنگ شده بود
_به به ا/ت خانم تیپ زدی!
+تو واقعا میخوای باهاش ازدواج کنی؟؟؟
تویی عوضیییی منو عاشق خودت کردییوو حالااا میخوایی باهاش ازدواج کنیییی
میخوای منو تنها بزاری؟؟؟
منن بخاطرر خودتتت گفتم نمیخوامتت دوستت ندارممم ولیی عاشقتمممم تهیونگ...من عاشقت شدمم..واقعا دیگه نمیتونم این وضعیتو تحمل کنمم..*اشک از چشام جاری شد
_(مگه اون نگفت که منو دوست نداره؟)
ا/ت
+حرففف نزننن جواب منو بدههه
_خب ا/ت
+میگممم حرف نزنننن جواب منو بدههه
_ا/ت...
+مگه نمیشنوییی حرف نزنن جواب منو بدههه
_(این دختره خل شده؟)
(بغلش کردمو لبامو روی سرش گذاشتم و اروم زمزمه کردم)
ا/ت دوست دارم
هزار بار بهت گفتم...ولی تو اهمیت ندادی
من دوست دارم ا/ت و اینو خوب میدونی...
حالا ام...اگه حاضری بخاطر من اینکارو کنی...اگه حاضری خانوادتو...برای یه مدت ترک کنی...بیا فرار کنیم!
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_تهیونگ
۶.۸k
۱۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.