پارت دو
پارت دو
و سه ساعت زر زد
و بعدش که خسته شده بودم بهش گفتم
اوه بیا نزدیک
بهش گفتم منو باز کن تا بتونم بهت نزدیک شم
رون خوشحال شد و منو باز کرد
اما با یه لگد تو شکمش فرار کردم
به داداشم گفتم چشه؟ ها؟
اعصابم خورد شد و به مامان بابام گفتم و اونو بیرون کردن
داداشم اومد و سرم داد زد که تو باید با اون ازدواج کنی
احمق اون تورو دوست داره
ا/ت: هق ولم کن هق
و از خونه زد بیرون و اونموقع با نامی برخورد کرد
و اون با نامی اوکی شد
( اتفاقات سال ها پیش)
پرش زمانی به یک سال بعد
ا/ت و نامی خیلی باهم صمیمی شدن و تقریبا جدا ناپزیر بودن
ا/ت بهش نمیگفت که دوستش داره
نامی هم همینطور
که یک روز اتفاقی وقتی ا/ت داشت راه میرفت اونو دید …..
اون اومد نزدیکش و گفت
شیرینکم:)
خوبییی
خیلی وقت بود ندیدمت
ا/ت: خفه شو جک من تورو دوست ندارم
جک: پس کی دوست داری؟
ا/ت: فوضولی؟
جک: اره خیلی
ا/ت: جک رو زد کنار
و رفت
یک روز تو مدرسه که بودن جک رفت رو میزش و گفت
اییی فشنگ ترین رویایایایایابایایایایا
و همه بهش خندیدن
اون دیوونه بود؟
دیگه کم کم داشت جدی میشد
منم به نامی گفتم از این شهر خوشم نمیاد و باهام رفتیم یه شهر دیگه
و چند سال بعد اونجا عروسی کردن
برگشتنننن به حالت عادی
ا/ت: من میترسم
یهو جک دیوانه بار به ماشین زد
سریع گاز دادیم و رفتیم به ویلامون
ویو جک
ا/ت رو دیدم
کنار یک مرد نشسته
بود اونها دست همو گرفته بودن….
باید تعقیبشون کنم
ویو ا/ت
شب بود و میخواستیم بخوابیم که یکهو صدای در زدن اومد….
و سه ساعت زر زد
و بعدش که خسته شده بودم بهش گفتم
اوه بیا نزدیک
بهش گفتم منو باز کن تا بتونم بهت نزدیک شم
رون خوشحال شد و منو باز کرد
اما با یه لگد تو شکمش فرار کردم
به داداشم گفتم چشه؟ ها؟
اعصابم خورد شد و به مامان بابام گفتم و اونو بیرون کردن
داداشم اومد و سرم داد زد که تو باید با اون ازدواج کنی
احمق اون تورو دوست داره
ا/ت: هق ولم کن هق
و از خونه زد بیرون و اونموقع با نامی برخورد کرد
و اون با نامی اوکی شد
( اتفاقات سال ها پیش)
پرش زمانی به یک سال بعد
ا/ت و نامی خیلی باهم صمیمی شدن و تقریبا جدا ناپزیر بودن
ا/ت بهش نمیگفت که دوستش داره
نامی هم همینطور
که یک روز اتفاقی وقتی ا/ت داشت راه میرفت اونو دید …..
اون اومد نزدیکش و گفت
شیرینکم:)
خوبییی
خیلی وقت بود ندیدمت
ا/ت: خفه شو جک من تورو دوست ندارم
جک: پس کی دوست داری؟
ا/ت: فوضولی؟
جک: اره خیلی
ا/ت: جک رو زد کنار
و رفت
یک روز تو مدرسه که بودن جک رفت رو میزش و گفت
اییی فشنگ ترین رویایایایایابایایایایا
و همه بهش خندیدن
اون دیوونه بود؟
دیگه کم کم داشت جدی میشد
منم به نامی گفتم از این شهر خوشم نمیاد و باهام رفتیم یه شهر دیگه
و چند سال بعد اونجا عروسی کردن
برگشتنننن به حالت عادی
ا/ت: من میترسم
یهو جک دیوانه بار به ماشین زد
سریع گاز دادیم و رفتیم به ویلامون
ویو جک
ا/ت رو دیدم
کنار یک مرد نشسته
بود اونها دست همو گرفته بودن….
باید تعقیبشون کنم
ویو ا/ت
شب بود و میخواستیم بخوابیم که یکهو صدای در زدن اومد….
۲۷.۲k
۲۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.