💦رمان زمستان💦 پارت 48
🖤
《رمان زمستون❄》
دیانا: الان چرا من دقیقا باید کنار تو توی ی اتاق باشم بعد اون اتفاق؟
ارسلان: دیانا معذرت خواهی ک کردم...
دیانا: با معذرت خواهی تو همچی درست شد؟
ارسلان: الان من چیکار کنم؟
دیانا: قبلا هم گفتم دست از سرم بردار خستم کردی...
ارسلان: دیانا تو الان رسما با من ازدواج کردی حتی اگه نخوای هم به زور میتونم ببرمت خونه...
دیانا: ارسلان چرا ازم جدا نمیشی؟
ارسلان: اونش به تو ربطی نداره
دیانا: نمیدونم چجوری نیکا منو دست تو سپرده...
ارسلان: من میتونم ازت مراقبت کنم خب..
دیانا: اره از اثر های نگه داریت زیر چشمه
ارسلان: دعواهای زندگی مشترکه دیگ...
دیانا: یکمی رفتم نزدیکش و زل زدم تو چشاش نفساش تو صورتم میخورد...اگه میخواستم با پسره دوست شم چی؟
ارسلان: دوست داری رو سنگ قبرت چی بنویسم؟
دیانا: الان تهدید میکنی؟
ارسلان: میتونی به عنوان تهدید حساب کنی...
دیانا: ارسلان من عاشق تو نیستم فهمیدی؟
ارسلان: منم عاشقت نیستم
دیانا: پس چرا دست از سر من بر نمیداری؟
ارسلان: فک کنم جوابشو قبلا بهت دادم...به تو ربطی نداره...
دیانا: ازت متنفرممم
ارسلان: حسمون دو طرفس
دیانا: میدونی دوس دارم الان چی کار کنم؟
ارسلان: چی کار؟
دیانا: از همین پنجره پرتت کنم پایین...
ارسلان: اگه تونستی بکن...
دیانا: اگه میتونستم زودتر میکردم...
ارسلان: همینجوری داشتم به غر هاش گوش میدادم ک کلافه شدم و حولش دادم رو تخت روش نیم خیز شدم...
دیانا: چی کار میکنی؟
ارسلان: خب ادامه بده؟
《رمان زمستون❄》
دیانا: الان چرا من دقیقا باید کنار تو توی ی اتاق باشم بعد اون اتفاق؟
ارسلان: دیانا معذرت خواهی ک کردم...
دیانا: با معذرت خواهی تو همچی درست شد؟
ارسلان: الان من چیکار کنم؟
دیانا: قبلا هم گفتم دست از سرم بردار خستم کردی...
ارسلان: دیانا تو الان رسما با من ازدواج کردی حتی اگه نخوای هم به زور میتونم ببرمت خونه...
دیانا: ارسلان چرا ازم جدا نمیشی؟
ارسلان: اونش به تو ربطی نداره
دیانا: نمیدونم چجوری نیکا منو دست تو سپرده...
ارسلان: من میتونم ازت مراقبت کنم خب..
دیانا: اره از اثر های نگه داریت زیر چشمه
ارسلان: دعواهای زندگی مشترکه دیگ...
دیانا: یکمی رفتم نزدیکش و زل زدم تو چشاش نفساش تو صورتم میخورد...اگه میخواستم با پسره دوست شم چی؟
ارسلان: دوست داری رو سنگ قبرت چی بنویسم؟
دیانا: الان تهدید میکنی؟
ارسلان: میتونی به عنوان تهدید حساب کنی...
دیانا: ارسلان من عاشق تو نیستم فهمیدی؟
ارسلان: منم عاشقت نیستم
دیانا: پس چرا دست از سر من بر نمیداری؟
ارسلان: فک کنم جوابشو قبلا بهت دادم...به تو ربطی نداره...
دیانا: ازت متنفرممم
ارسلان: حسمون دو طرفس
دیانا: میدونی دوس دارم الان چی کار کنم؟
ارسلان: چی کار؟
دیانا: از همین پنجره پرتت کنم پایین...
ارسلان: اگه تونستی بکن...
دیانا: اگه میتونستم زودتر میکردم...
ارسلان: همینجوری داشتم به غر هاش گوش میدادم ک کلافه شدم و حولش دادم رو تخت روش نیم خیز شدم...
دیانا: چی کار میکنی؟
ارسلان: خب ادامه بده؟
۷۰.۸k
۲۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.