عشق و غرور p1
فصل دوم
پوست لبم رو میجویدم و منتظر به در خیره بودم...چرا نمیاد...بلاخره نسرین بعد از کلی انتظار اومد..گفتم:
_کسی نفهمید؟
دادش بهم:
_نه حواسم بود
با التماس نگاش کردم:
_دعا کن نسرین
اینو گفتم و رفتم تو دستشویی...استفاده کردم و اومدم بیرون...چند دیقه وایسادم تا معلوم بشه:
_چرا نمیشه
تشر زد:
_دختر تو چقدر عجولی...بیبی چک که دو دیقه ای جواب نمیده باید ۲۰ دیقه ای صبر کنی
_دق میکنم تا ۲۰ دیقه دیگه....اما حس کنم مثبته ...علائمش مثل علائمیه که سر آرشاویر داشتم
دستمو گرفت:
_گیسیا اگه حامله بودی بیا به فال نیک بگیریم...شاید اگه یه بچه دیگه بیاری رفتار خانزاده باهات خوب شد
نفس عمیقی کشیدم:
_نمیدونم ..هر چی شد شد..باید تقدیرمو بپذیرم....بیا بریم شام تا کسی نیومده
بیبی چک رو گذاشتم زیر بالشتک و رفتم سر میز....۱ ماه از فلکی که شدم میگذره
خیلی اتفاقات افتاد
بابا و کیوان یه خونه تو نزدیکی عمارت گرفتن تا خیلی از من دور نباشن...گهگاهی هم برای کارشون رفت و آمد میکردن
بابا همچنان دنبال مامانم یا همون مهتاب میگرده..اما هنوز اطلاعات زیادی گیرش نیومده
مادر شوهر نیروانا هم فوت کرد و اون با خیال راحت داره زندگی میکنه
هر وقت یادم میوفته وقتی خبر مرگشو شنید چقد خوشحال شد خندم میگیره
و میرسیم به خانزاده..کسی که کتک نمیزنه اما دعوا میکنه..تحقیر میکنه و بیشتر از بیش حواسش به نوراس .
اشتهام زیاد شده بود و یه بشقاب پر خوردم ...چقدر غذاها جدیدا خوشمزه شده بودن
پوست لبم رو میجویدم و منتظر به در خیره بودم...چرا نمیاد...بلاخره نسرین بعد از کلی انتظار اومد..گفتم:
_کسی نفهمید؟
دادش بهم:
_نه حواسم بود
با التماس نگاش کردم:
_دعا کن نسرین
اینو گفتم و رفتم تو دستشویی...استفاده کردم و اومدم بیرون...چند دیقه وایسادم تا معلوم بشه:
_چرا نمیشه
تشر زد:
_دختر تو چقدر عجولی...بیبی چک که دو دیقه ای جواب نمیده باید ۲۰ دیقه ای صبر کنی
_دق میکنم تا ۲۰ دیقه دیگه....اما حس کنم مثبته ...علائمش مثل علائمیه که سر آرشاویر داشتم
دستمو گرفت:
_گیسیا اگه حامله بودی بیا به فال نیک بگیریم...شاید اگه یه بچه دیگه بیاری رفتار خانزاده باهات خوب شد
نفس عمیقی کشیدم:
_نمیدونم ..هر چی شد شد..باید تقدیرمو بپذیرم....بیا بریم شام تا کسی نیومده
بیبی چک رو گذاشتم زیر بالشتک و رفتم سر میز....۱ ماه از فلکی که شدم میگذره
خیلی اتفاقات افتاد
بابا و کیوان یه خونه تو نزدیکی عمارت گرفتن تا خیلی از من دور نباشن...گهگاهی هم برای کارشون رفت و آمد میکردن
بابا همچنان دنبال مامانم یا همون مهتاب میگرده..اما هنوز اطلاعات زیادی گیرش نیومده
مادر شوهر نیروانا هم فوت کرد و اون با خیال راحت داره زندگی میکنه
هر وقت یادم میوفته وقتی خبر مرگشو شنید چقد خوشحال شد خندم میگیره
و میرسیم به خانزاده..کسی که کتک نمیزنه اما دعوا میکنه..تحقیر میکنه و بیشتر از بیش حواسش به نوراس .
اشتهام زیاد شده بود و یه بشقاب پر خوردم ...چقدر غذاها جدیدا خوشمزه شده بودن
۲۳.۴k
۱۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.