pawn/پارت ۱۸۶
با شنیدن صدای یوجین هردو از اتاق بیرون رفتن...
ا/ت با دیدن یوجین جلوی در اتاق جلوش زانو زد و دستاشو گرفت... تهیونگ هم کنارشون ایستاده بود...
ا/ت دستی روی سر یوجین کشید و گفت: چی شده عزیزم؟ چرا بیدار شدی؟
یوجین: چشامو باز کردم پیشم نبودی مامی... صداتون زدم کسی نبود... اومدم دنبالتون...
تهیونگ خم شد و موهای یوجین رو نوازش کرد...
تهیونگ: دختر خشگلم... تو که از تنهایی خوابیدن نمیترسیدی
یوجین: نمیترسم... آخه مامی همیشه پیشم میخوابه... ولی الان نبود
ا/ت: اشکالی نداره عزیزم... بریم بخوابیم...
اینو گفت و پاشد... دست یوجین رو گرفت...
تهیونگ پایین لباس ا/ت رو میون انگشت شست اشارش گرفت و آروم کشیدش... ا/ت متوجهش شد و بهش نگاه کرد...
تهیونگ به علامت ناراضی بودن ابروهاشو بالا انداخت...
ا/ت چشم غره ای بهش رفت...
تهیونگ ناچاراً لباسشو رها کرد....
***
ا/ت با یوجین وارد اتاق شدن و به سمت تختخواب رفتن...
یوجین رو بغل کرد و روی تخت گذاشت... پتو رو روش کشید و خودشم کنارش دراز کشید...
بعد از چن لحظه تهیونگ توی چارچوب در ظاهر شد... دستاشو در هم گره کرده بود و به دیوار تکیه داد...
یوجین با دیدنش گفت: بابا... چرا نمیخوابی؟
تهیونگ: آخه دلم برات تنگ شده... نمیشه پیش شما بخوابم؟...
یوجین پهلو به پهلو شد و به ا/ت خیره نگاه کرد...
یوجین: مامی... بابا هم پیش ما باشه...
ا/ت صورتشو بوسید و گفت: باشه...
تهیونگ بی درنگ به سمتشون اومد و روی تخت نشست...
پاهاشو زیر پتو برد و دراز کشید...
یوجین بینشون خوابیده بود...
دست ا/ت روی شکم یوجین بود... تهیونگ هم دستشو گرفت و چشماشو بست....
این صحنه برای تهیونگ آشنا بود...
لحظه ای خاطرات از ذهنش عبور کرد...
درست پنج سال پیش، وقتی هنوز دختر بچه ی ناز و شیرین زبونش پا به عالم وجود نذاشته بود، خواهرش... یوجین عزیزش... درست به همین شکل ما بین خودش و ا/ت خوابیده بود...
وقتی اونا قصد داشتن گرمای تنشون رو که ناشی از عطش عشق بود به هم تقدیم کنن خواهر کوچیکترش سرزده وارد اتاق شده بود
و بدون کسب اجازه و به دلخواه خودش جایی میونشون باز کرده بود و به خواب رفته بود...
از شیرینی و تلخی همزمان این خاطره در سکوت کامل... اشکی از چشمش سُر خورد و لبخندی به لبش نشست...
بعد از گذشت چند سال هنوز اون صورت و اون صدای لطیف رو همونطور که بود به خاطر داشت... معتقد بود که دخترکش تا حد زیادی به خواهر از دست رفتش شباهت داره...
دستی رو به حالت نوازشگرانه روی گونه ی نرم و لطیف یوجین کشید که معصومانه چشماشو بسته بود...
دوباره دستش رو سر جای قبل برگردوند و روی دست ا/ت گذاشت...
امشب با قلبی مملو از آرامش... و بعد از تحمل ۵ سال غم فقدان عزیزانش تونست به نرمی پلکاشو روی هم بزاره و آسوده به خواب بره...
تا قبل از این از فرارسیدن شب هراس داشت چون وقتی به اجبار به تختخوابش میرفت مجبور بود ساعتها پهلو به پهلو بشه بلکه جسمش از فرط خستگی مجال خواب رو فراهم کنه...
*********
ا/ت با دیدن یوجین جلوی در اتاق جلوش زانو زد و دستاشو گرفت... تهیونگ هم کنارشون ایستاده بود...
ا/ت دستی روی سر یوجین کشید و گفت: چی شده عزیزم؟ چرا بیدار شدی؟
یوجین: چشامو باز کردم پیشم نبودی مامی... صداتون زدم کسی نبود... اومدم دنبالتون...
تهیونگ خم شد و موهای یوجین رو نوازش کرد...
تهیونگ: دختر خشگلم... تو که از تنهایی خوابیدن نمیترسیدی
یوجین: نمیترسم... آخه مامی همیشه پیشم میخوابه... ولی الان نبود
ا/ت: اشکالی نداره عزیزم... بریم بخوابیم...
اینو گفت و پاشد... دست یوجین رو گرفت...
تهیونگ پایین لباس ا/ت رو میون انگشت شست اشارش گرفت و آروم کشیدش... ا/ت متوجهش شد و بهش نگاه کرد...
تهیونگ به علامت ناراضی بودن ابروهاشو بالا انداخت...
ا/ت چشم غره ای بهش رفت...
تهیونگ ناچاراً لباسشو رها کرد....
***
ا/ت با یوجین وارد اتاق شدن و به سمت تختخواب رفتن...
یوجین رو بغل کرد و روی تخت گذاشت... پتو رو روش کشید و خودشم کنارش دراز کشید...
بعد از چن لحظه تهیونگ توی چارچوب در ظاهر شد... دستاشو در هم گره کرده بود و به دیوار تکیه داد...
یوجین با دیدنش گفت: بابا... چرا نمیخوابی؟
تهیونگ: آخه دلم برات تنگ شده... نمیشه پیش شما بخوابم؟...
یوجین پهلو به پهلو شد و به ا/ت خیره نگاه کرد...
یوجین: مامی... بابا هم پیش ما باشه...
ا/ت صورتشو بوسید و گفت: باشه...
تهیونگ بی درنگ به سمتشون اومد و روی تخت نشست...
پاهاشو زیر پتو برد و دراز کشید...
یوجین بینشون خوابیده بود...
دست ا/ت روی شکم یوجین بود... تهیونگ هم دستشو گرفت و چشماشو بست....
این صحنه برای تهیونگ آشنا بود...
لحظه ای خاطرات از ذهنش عبور کرد...
درست پنج سال پیش، وقتی هنوز دختر بچه ی ناز و شیرین زبونش پا به عالم وجود نذاشته بود، خواهرش... یوجین عزیزش... درست به همین شکل ما بین خودش و ا/ت خوابیده بود...
وقتی اونا قصد داشتن گرمای تنشون رو که ناشی از عطش عشق بود به هم تقدیم کنن خواهر کوچیکترش سرزده وارد اتاق شده بود
و بدون کسب اجازه و به دلخواه خودش جایی میونشون باز کرده بود و به خواب رفته بود...
از شیرینی و تلخی همزمان این خاطره در سکوت کامل... اشکی از چشمش سُر خورد و لبخندی به لبش نشست...
بعد از گذشت چند سال هنوز اون صورت و اون صدای لطیف رو همونطور که بود به خاطر داشت... معتقد بود که دخترکش تا حد زیادی به خواهر از دست رفتش شباهت داره...
دستی رو به حالت نوازشگرانه روی گونه ی نرم و لطیف یوجین کشید که معصومانه چشماشو بسته بود...
دوباره دستش رو سر جای قبل برگردوند و روی دست ا/ت گذاشت...
امشب با قلبی مملو از آرامش... و بعد از تحمل ۵ سال غم فقدان عزیزانش تونست به نرمی پلکاشو روی هم بزاره و آسوده به خواب بره...
تا قبل از این از فرارسیدن شب هراس داشت چون وقتی به اجبار به تختخوابش میرفت مجبور بود ساعتها پهلو به پهلو بشه بلکه جسمش از فرط خستگی مجال خواب رو فراهم کنه...
*********
۴۱.۸k
۱۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.