فیک کوک ( اعتماد)پارت۳۵
از زبان ا/ت
چشمام سخت از گرما باز میشد اما وقتی بازشون کردم دست جونگ کوک رو گرفته بودم...سردرد داشتم اما برای اینکه نره گفتم : لطفاً..بمون کنارم
جمله رو گفتم و چشمام رو بستم
( چند ساعت بعد)
از زبان ا/ت
چشمام رو باز کردم بدنم اون حرارت چند ساعت پیش رو نداشت چشمام رو چرخوندم کسی تو اتاق نبود..سره جام نیم خیز شدم که در باز شد
تهیونگ با لبخند اومد داخل و گفت : چطوری ملکه
آروم گفتم : خوبم یعنی بد نیستم
نشست کنارم و گفت : دیو خان رو نگران کرده بودیاا
نمیدونم چرا ولی از اینکه نگران من شده بود خوشحال شدم گفتم : نگرانم شده بود ؟ واقعاً؟ اون باعث شد من اینطوری بشم برای چی نگران شده
تهیونگ خندید و گفت : شما دوتا آخرش همه ما رو میکشین ببین کی گفتم
از لحنش لبخند اومد روی لبام بلند شدم که گفت : عه کجا کجا
با تعجب نگاش کردم و گفتم : یعنی چی کجا ؟
گفت : تو سرما خوردی تازه همین یک ساعت پیش تب بدنت رو خوابوندم یکم استراحت کن
لج بازانه گفتم : عه تهیونگ نمیخوام کار دارم بیرون
گفت : چه کاری به جز بازیگوشی داری تو
همینطور داشتیم بحث میکردیم که سمت در قدم برداشتم با برخورد به شخصی دستم رو گذاشتم روی پیشونیم و وایستادم به بالا نگاه کردم که جونگ کوک رو با اخم های معروفش دیدم
گفتم : چیه مثل طلبکارا نگام میکنی
از بازوم گرفت و بردم سمت تخت و گفت : تا همین چند دقیقه پیش داشتی از تب میمردی الان داری بلبل زبونی میکنی
بهم برخورد انگار مجبور بود که منو از اون تب نجات بده گفتم : خب میزاشتی بمیرم برای چی به دادم رسیدی
گفت : خیلی دلت مرگ میخواد هر دفعه دم از مردن میزنی
اصلأ به چیز هایی که از دهنم خارج میشد فکر نمیکردم گفتم : آره میخوام بمیرم برم پیش پدرم تا این همه سختی نکشم هر روز با ترس اینکه یکی بیاد سر وقتم یا قاتل پدرم منو بفرسته پیشش از مرگ به دست اون عوضی ها نمیترسم از اینکه چطور زجرم بدن یا شکنجم کنن میترسم
از زبان جونگ کوک
اون که نمیدونست الان قاتل پدرش جلوش وایستاده بود...فکر میکرد قاتل پدرش قراره زجرش بده شکنجش کنه یه آدم عوضی میدونست اون رو...مگه نبودم ؟ مگه عوضی نبودم حتی این یه بخشش بود شاید گناهام تا حدی بودن که روی دوشام سنگینی میکردن
چشمام سخت از گرما باز میشد اما وقتی بازشون کردم دست جونگ کوک رو گرفته بودم...سردرد داشتم اما برای اینکه نره گفتم : لطفاً..بمون کنارم
جمله رو گفتم و چشمام رو بستم
( چند ساعت بعد)
از زبان ا/ت
چشمام رو باز کردم بدنم اون حرارت چند ساعت پیش رو نداشت چشمام رو چرخوندم کسی تو اتاق نبود..سره جام نیم خیز شدم که در باز شد
تهیونگ با لبخند اومد داخل و گفت : چطوری ملکه
آروم گفتم : خوبم یعنی بد نیستم
نشست کنارم و گفت : دیو خان رو نگران کرده بودیاا
نمیدونم چرا ولی از اینکه نگران من شده بود خوشحال شدم گفتم : نگرانم شده بود ؟ واقعاً؟ اون باعث شد من اینطوری بشم برای چی نگران شده
تهیونگ خندید و گفت : شما دوتا آخرش همه ما رو میکشین ببین کی گفتم
از لحنش لبخند اومد روی لبام بلند شدم که گفت : عه کجا کجا
با تعجب نگاش کردم و گفتم : یعنی چی کجا ؟
گفت : تو سرما خوردی تازه همین یک ساعت پیش تب بدنت رو خوابوندم یکم استراحت کن
لج بازانه گفتم : عه تهیونگ نمیخوام کار دارم بیرون
گفت : چه کاری به جز بازیگوشی داری تو
همینطور داشتیم بحث میکردیم که سمت در قدم برداشتم با برخورد به شخصی دستم رو گذاشتم روی پیشونیم و وایستادم به بالا نگاه کردم که جونگ کوک رو با اخم های معروفش دیدم
گفتم : چیه مثل طلبکارا نگام میکنی
از بازوم گرفت و بردم سمت تخت و گفت : تا همین چند دقیقه پیش داشتی از تب میمردی الان داری بلبل زبونی میکنی
بهم برخورد انگار مجبور بود که منو از اون تب نجات بده گفتم : خب میزاشتی بمیرم برای چی به دادم رسیدی
گفت : خیلی دلت مرگ میخواد هر دفعه دم از مردن میزنی
اصلأ به چیز هایی که از دهنم خارج میشد فکر نمیکردم گفتم : آره میخوام بمیرم برم پیش پدرم تا این همه سختی نکشم هر روز با ترس اینکه یکی بیاد سر وقتم یا قاتل پدرم منو بفرسته پیشش از مرگ به دست اون عوضی ها نمیترسم از اینکه چطور زجرم بدن یا شکنجم کنن میترسم
از زبان جونگ کوک
اون که نمیدونست الان قاتل پدرش جلوش وایستاده بود...فکر میکرد قاتل پدرش قراره زجرش بده شکنجش کنه یه آدم عوضی میدونست اون رو...مگه نبودم ؟ مگه عوضی نبودم حتی این یه بخشش بود شاید گناهام تا حدی بودن که روی دوشام سنگینی میکردن
۱۴۴.۹k
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.