گل رز②
گل رز②
◇خاکستر عشق|▾‹🥀⃟🕸›'
#پارت29
«°از زبان چویا•»
بعداز چند دقیقه که چشمام به نور عادت کردن اروم بازش کردم ـو......،!
ایـ.. اینجا...! این.. این بچه...؟
چه اتفاقی داره میوفته؟
من...من اومدم گذشته؟؟
با دیدن ـه پدر سمش رفتم ـو لبخند ـه بی جونی زدم.
پدر یه بچه که تازه به دنیا اومده بود ـو از بغل ـش بیرون اورد ـو دست ـه دکترا داد.
اون بچه.. داشت میمرد ـو.. دکترا هر کاری میکردن نمیتونستن نجات ـش بدن.
برای لحظه ای یه نوشته اومد جلوی صورتم،: پسربچه ای که تازه بعداز مرگ ـه مادرش به دنیا اومده بود، درحال ـه جان دادن بود و دکترا نمیتونستن کاری انجام بدن.
نوشته ناپدید شد ـو به همراه ـه تصویر ـه دیگه ای، بازم ضاهر شد:
_تا اینکه پدر ـه پسر قدرت ـه وارث ـه الهه ـش رو به پسرش واگزار کرد، تا عمر ـه پسرش رو حداقل برای چند سالی بیشتر کنه.
هرچند که این کار برای انسان ها بیش از 10، و برای خوناشام ها بیش از 100 سال کم میکند.
با وجود ـه اینکه میدانست ...
متن ناپدید شد ـو دوباره نوشته ی دیگه ای اومد:
*طول ـه عمر ـه پسرش 30 سال میشود، ترجیح داد وارث ـه الهه را به او بدهد تا پسرش بتواند زندگی کند. *
چشمام با تعجب گرد شد، پـ... پس.. پس پدر بخاطر ـه من این قدرتو بهم داد؟
*پس از ان از پسرش فاصله گرفت ـو با او سرد رفتار کرد،چون نمیتوانست خود را بخاطر ـه این کار ببخشید.
محدودیت های زمانی ـه وارث ـه الهه تا یک الی هفت ساعت است،اگر بیش از این استفاده شود، موجب مرگ ـه فرد میشود.
با هر بار استفاده از وارث الهه، حتی حدود ـه نیم ساعت موجب پنج سال کم شدن از سن ـه زندگی ـه فرد میباشد!پس خودداری کنید.*
دستمو رو دهنم گذاشتم ـو با چشمای گرد شده ـم به فضای خالی ـو سفید ـه روبه روم زل زدم.
با صدای اشنای یه نفر جا خوردم: چویا؛...
پدر ـه مگنه؟ نه... نه شاید دوباره توهم زدم، امکان نداره پدر باشه، اـ.. اره پدر نیست فقط توهمه!
بعداز کلی کلنجار رفتن با خودم سرمو اروم برگردوندم ـو...!
پـ.. ـدر.
با دیدنش لبخندی زدم ـو اشکام سرازیر شدن، سمتش دوییدم ـو پریدم تو بغل ـش ـو چشمامو بستم.
دستشو اروم روی سرم کشید ـو گفت: چویا... دلت میخواد کنار ـه منو مادرت باشی؟
سری تکون دادم که دست از کشیدن ـه دستش رو موهام برداشت ـو دستشو دورم حلقه کرد ـو دیگه حرفی نزد.
بعداز چند دقیقه بلاخره پدر سکوت ـو شکست ـو گفت: چویا،...
کمی خودمو عقب کشیدم ـو منتظر موندم ادامه ی حرفشو بزنه.
با دستش اشکامو پاک کرد ـو گفت: اون سیاهچاله ای که اونطرف ـه رو میبینی؟
به اطرافم نگا کردم ـو با دیدن ـه سیاه چاله سری تکون دادم که گفت: الان وارث ـه الهه ـت فعال شده، کنترلی رو خودت نداری ـو داری به اطراف ـت اسیب میزنی.
اگه از اون سیاه چاله رد شی میتونی قدرت ـتو غیر ـه فعال کنی.
سرمو پایین انداختم ـو گفتم: ولی من میخوام پیش ـه تو باشم، نمیخوام برم.
پدر سرمو بالا اورد ـو گفت: نگران نباش، بازم همو میبینیم.
با عجز گفتم: از کجا میدونی؟
لبخندی زد ـو گفت: میدونم، هرچی نباشه من پدرتم.
سری تکون دادم ـو بی مقدمه سمت ـه سیاهچاله رفتم که پدرم با صدای نسبتا ارومی گفت: متاسفم.
دستامو مشت کردم ـو داخل ـه سیاهچاله شدم که طولی نکشید به حالت عادی ـم برگـ...!!!!!
ای... اینجا..؟ چیشده؟
من... چیکار کردم!
همه جا با خاک یکی شده بود، دیگه چیزی نبود، اثری از قصر نبود.
کسی نبود، سعی کردم از جام بلند شم ولی با درد ـه وحشتناکی که تو تنم پیچید دوباره سر ـه جام نشستم.
به زور از جام بلند شدم ـو با نا امیدی اطرافمو نگا کردم.
با عصبانیت سرمو پایین انداختم که...*خمارتون میزارم*
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#خاکستر_عشق
◇خاکستر عشق|▾‹🥀⃟🕸›'
#پارت29
«°از زبان چویا•»
بعداز چند دقیقه که چشمام به نور عادت کردن اروم بازش کردم ـو......،!
ایـ.. اینجا...! این.. این بچه...؟
چه اتفاقی داره میوفته؟
من...من اومدم گذشته؟؟
با دیدن ـه پدر سمش رفتم ـو لبخند ـه بی جونی زدم.
پدر یه بچه که تازه به دنیا اومده بود ـو از بغل ـش بیرون اورد ـو دست ـه دکترا داد.
اون بچه.. داشت میمرد ـو.. دکترا هر کاری میکردن نمیتونستن نجات ـش بدن.
برای لحظه ای یه نوشته اومد جلوی صورتم،: پسربچه ای که تازه بعداز مرگ ـه مادرش به دنیا اومده بود، درحال ـه جان دادن بود و دکترا نمیتونستن کاری انجام بدن.
نوشته ناپدید شد ـو به همراه ـه تصویر ـه دیگه ای، بازم ضاهر شد:
_تا اینکه پدر ـه پسر قدرت ـه وارث ـه الهه ـش رو به پسرش واگزار کرد، تا عمر ـه پسرش رو حداقل برای چند سالی بیشتر کنه.
هرچند که این کار برای انسان ها بیش از 10، و برای خوناشام ها بیش از 100 سال کم میکند.
با وجود ـه اینکه میدانست ...
متن ناپدید شد ـو دوباره نوشته ی دیگه ای اومد:
*طول ـه عمر ـه پسرش 30 سال میشود، ترجیح داد وارث ـه الهه را به او بدهد تا پسرش بتواند زندگی کند. *
چشمام با تعجب گرد شد، پـ... پس.. پس پدر بخاطر ـه من این قدرتو بهم داد؟
*پس از ان از پسرش فاصله گرفت ـو با او سرد رفتار کرد،چون نمیتوانست خود را بخاطر ـه این کار ببخشید.
محدودیت های زمانی ـه وارث ـه الهه تا یک الی هفت ساعت است،اگر بیش از این استفاده شود، موجب مرگ ـه فرد میشود.
با هر بار استفاده از وارث الهه، حتی حدود ـه نیم ساعت موجب پنج سال کم شدن از سن ـه زندگی ـه فرد میباشد!پس خودداری کنید.*
دستمو رو دهنم گذاشتم ـو با چشمای گرد شده ـم به فضای خالی ـو سفید ـه روبه روم زل زدم.
با صدای اشنای یه نفر جا خوردم: چویا؛...
پدر ـه مگنه؟ نه... نه شاید دوباره توهم زدم، امکان نداره پدر باشه، اـ.. اره پدر نیست فقط توهمه!
بعداز کلی کلنجار رفتن با خودم سرمو اروم برگردوندم ـو...!
پـ.. ـدر.
با دیدنش لبخندی زدم ـو اشکام سرازیر شدن، سمتش دوییدم ـو پریدم تو بغل ـش ـو چشمامو بستم.
دستشو اروم روی سرم کشید ـو گفت: چویا... دلت میخواد کنار ـه منو مادرت باشی؟
سری تکون دادم که دست از کشیدن ـه دستش رو موهام برداشت ـو دستشو دورم حلقه کرد ـو دیگه حرفی نزد.
بعداز چند دقیقه بلاخره پدر سکوت ـو شکست ـو گفت: چویا،...
کمی خودمو عقب کشیدم ـو منتظر موندم ادامه ی حرفشو بزنه.
با دستش اشکامو پاک کرد ـو گفت: اون سیاهچاله ای که اونطرف ـه رو میبینی؟
به اطرافم نگا کردم ـو با دیدن ـه سیاه چاله سری تکون دادم که گفت: الان وارث ـه الهه ـت فعال شده، کنترلی رو خودت نداری ـو داری به اطراف ـت اسیب میزنی.
اگه از اون سیاه چاله رد شی میتونی قدرت ـتو غیر ـه فعال کنی.
سرمو پایین انداختم ـو گفتم: ولی من میخوام پیش ـه تو باشم، نمیخوام برم.
پدر سرمو بالا اورد ـو گفت: نگران نباش، بازم همو میبینیم.
با عجز گفتم: از کجا میدونی؟
لبخندی زد ـو گفت: میدونم، هرچی نباشه من پدرتم.
سری تکون دادم ـو بی مقدمه سمت ـه سیاهچاله رفتم که پدرم با صدای نسبتا ارومی گفت: متاسفم.
دستامو مشت کردم ـو داخل ـه سیاهچاله شدم که طولی نکشید به حالت عادی ـم برگـ...!!!!!
ای... اینجا..؟ چیشده؟
من... چیکار کردم!
همه جا با خاک یکی شده بود، دیگه چیزی نبود، اثری از قصر نبود.
کسی نبود، سعی کردم از جام بلند شم ولی با درد ـه وحشتناکی که تو تنم پیچید دوباره سر ـه جام نشستم.
به زور از جام بلند شدم ـو با نا امیدی اطرافمو نگا کردم.
با عصبانیت سرمو پایین انداختم که...*خمارتون میزارم*
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#خاکستر_عشق
۱۳.۴k
۱۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.