پدرخوانده Part:26
سلامم بچه هاا مرسی به خاطر حمایت ولی
از این به بعد هرکی هر چند کامنت بزاره یکی حساب میشه بقیه هم اگه لایک میکنید ازتون کم نمیشه یه کامنت هم بزارید من اینجا داره دستم تیکه پاره میشه بعد شما هیچ حمایت نمیکنین؟؟
ویو ا.ت
رفتم پایین نشستم سر میز صبحونه که بابا هم اومد و با هم غذا رو خوردیم و که گفت
کوک: ا.ت من میرم شرکت کار دارم و ممکنه تا دیر وقت بر نگردم پس توام مشقات رو بنویس درسات رو بخون و بعدش هم بخواب که فردا مدرسه داری
ا.ت: چشم
کوک: افرین *رفت*
ویو ا.ت
خب حالا خودمم و خودم بزار ببینم ساعت چنده ساعت الان ۱۲ نیمه تا ساعت۳ درس میخونم و بعدش دیگه وقتم ازاده
پرش زمانی به ساعت۳
ا.ت: خب خب اینم از این درسام تموم شددد هوراا البته بعد از شکستن دستام😑😔
از اتاقم اومدم بیرون یکم رفتم یش کیتی و اونو بردم حیات و رو تاب نشستیمو داشتم به اسمون آبی و افتابی نگاه میکردم که یهو یکی به گوشیم زنگ زد ناشناس بود برش داشتم و که یه اهنگ دخترونه گفت
...:سلاممم ا.تت
ا.ت:امم سلام شماا؟؟
...:یا واقعا که منو نمیشناسی یونام
ا.ت: یونا خودتیی
یونا: نه په کیم؟؟
ا.ت: ببخشید نشناختم
یونا: امم ا.ت میایی فردا بعد از مدرسه بریم بیرون؟؟
ا.ت:عااا باید به پدرم بگم
یونا:پس باشه بای بای
ا.ت: بای بای..... قطش کردم و به کیتی نگاه کردم دیدم خوابش برده هه کوچولوِ کیوت
بردمش داخل و گذاشتمش رو تخت و خودمم پنجره رو باز کردم و یه بوم آوردم و همراه با رنگ های مختلف و شروع کردم به نقاشی
پرش زمانی به ۱۲شب(میدونم زود گذشت🤣😑 ولی خب)
ا.ت:اییی خداا کمرم تا الان ۳ تا نقاشی کشیدم خسته شدم ساعت چنده هعیییی که شد ساعت ۱۲ وات..د بهتره برم بخوابم
ادمین: ا.ت خوابش برد و کوک هم اومد خونه اونقدر خسته بود که زودی خوابش برد
صبح کوک
کوک: اییی سرم خیلی درد میکنه دیشب اونقدر الکل و سوجو خوردم که اگه بادیگارد هام اونجا نبودم همونجا از یکی خاستگاری میکردم پاشدم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون و لباس پوشیدم و رفتم پایین که دیدم ا.ت داره صبحونه میخوره
کوک: بهبه دختر سحر خیزم رو ببینید
ا.ت: لبخند* سلام بابایی
کوک: سلام دختر بابا*سرش رو بوسید*
ویو ا.ت:
همینکه بابا رو صندلی نشست شروع کردم به حرف زدن
ا.ت: بابایی
کوک: جانم
ا.ت: امم میگم اجازه هست امروز بعداز مدرسه با یونا برم بیرون؟؟
کوک: نه اجازه نمیدم اگه بلایی سرت بیاد چی
ا.ت: نه نه چیزی نمیشه بعدشم با یونا فقط میریم خرید و بادیگارد های یونا هستن
کوک:...
ا.ت: بابایی لطفااا
کوک:.....
ا.ت: لطفااا*کیوت*
کوک:عااا باشه ولی باید قبل از ساعت ۷ خونه باشی
ا.ت: هورااا ملسیی
کوک:.....
اینم پارت ۲۶ امیدوارم حمایت کنید چون فقط ۴ پارت مونده که تمومش کنم پس زودتر حمایت کنید
لایک:۱۷
کامنت:۳۵
حمایت؟؟؟
از این به بعد هرکی هر چند کامنت بزاره یکی حساب میشه بقیه هم اگه لایک میکنید ازتون کم نمیشه یه کامنت هم بزارید من اینجا داره دستم تیکه پاره میشه بعد شما هیچ حمایت نمیکنین؟؟
ویو ا.ت
رفتم پایین نشستم سر میز صبحونه که بابا هم اومد و با هم غذا رو خوردیم و که گفت
کوک: ا.ت من میرم شرکت کار دارم و ممکنه تا دیر وقت بر نگردم پس توام مشقات رو بنویس درسات رو بخون و بعدش هم بخواب که فردا مدرسه داری
ا.ت: چشم
کوک: افرین *رفت*
ویو ا.ت
خب حالا خودمم و خودم بزار ببینم ساعت چنده ساعت الان ۱۲ نیمه تا ساعت۳ درس میخونم و بعدش دیگه وقتم ازاده
پرش زمانی به ساعت۳
ا.ت: خب خب اینم از این درسام تموم شددد هوراا البته بعد از شکستن دستام😑😔
از اتاقم اومدم بیرون یکم رفتم یش کیتی و اونو بردم حیات و رو تاب نشستیمو داشتم به اسمون آبی و افتابی نگاه میکردم که یهو یکی به گوشیم زنگ زد ناشناس بود برش داشتم و که یه اهنگ دخترونه گفت
...:سلاممم ا.تت
ا.ت:امم سلام شماا؟؟
...:یا واقعا که منو نمیشناسی یونام
ا.ت: یونا خودتیی
یونا: نه په کیم؟؟
ا.ت: ببخشید نشناختم
یونا: امم ا.ت میایی فردا بعد از مدرسه بریم بیرون؟؟
ا.ت:عااا باید به پدرم بگم
یونا:پس باشه بای بای
ا.ت: بای بای..... قطش کردم و به کیتی نگاه کردم دیدم خوابش برده هه کوچولوِ کیوت
بردمش داخل و گذاشتمش رو تخت و خودمم پنجره رو باز کردم و یه بوم آوردم و همراه با رنگ های مختلف و شروع کردم به نقاشی
پرش زمانی به ۱۲شب(میدونم زود گذشت🤣😑 ولی خب)
ا.ت:اییی خداا کمرم تا الان ۳ تا نقاشی کشیدم خسته شدم ساعت چنده هعیییی که شد ساعت ۱۲ وات..د بهتره برم بخوابم
ادمین: ا.ت خوابش برد و کوک هم اومد خونه اونقدر خسته بود که زودی خوابش برد
صبح کوک
کوک: اییی سرم خیلی درد میکنه دیشب اونقدر الکل و سوجو خوردم که اگه بادیگارد هام اونجا نبودم همونجا از یکی خاستگاری میکردم پاشدم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون و لباس پوشیدم و رفتم پایین که دیدم ا.ت داره صبحونه میخوره
کوک: بهبه دختر سحر خیزم رو ببینید
ا.ت: لبخند* سلام بابایی
کوک: سلام دختر بابا*سرش رو بوسید*
ویو ا.ت:
همینکه بابا رو صندلی نشست شروع کردم به حرف زدن
ا.ت: بابایی
کوک: جانم
ا.ت: امم میگم اجازه هست امروز بعداز مدرسه با یونا برم بیرون؟؟
کوک: نه اجازه نمیدم اگه بلایی سرت بیاد چی
ا.ت: نه نه چیزی نمیشه بعدشم با یونا فقط میریم خرید و بادیگارد های یونا هستن
کوک:...
ا.ت: بابایی لطفااا
کوک:.....
ا.ت: لطفااا*کیوت*
کوک:عااا باشه ولی باید قبل از ساعت ۷ خونه باشی
ا.ت: هورااا ملسیی
کوک:.....
اینم پارت ۲۶ امیدوارم حمایت کنید چون فقط ۴ پارت مونده که تمومش کنم پس زودتر حمایت کنید
لایک:۱۷
کامنت:۳۵
حمایت؟؟؟
۱۰.۱k
۰۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.