◓ 𝚖𝚊𝚜𝚝𝚎𝚛 𝚊𝚗𝚍 𝚜𝚕𝚊𝚟𝚎◒
◓ 𝚖𝚊𝚜𝚝𝚎𝚛 𝚊𝚗𝚍 𝚜𝚕𝚊𝚟𝚎◒
𝚙𝚊𝚛𝚝8
ات ویو
رفتم کنار ارباب
ارباب. بله ات کاری داشتی
=کاری ندارین با اجازتون میخوام استراحت کنم
ارباب. آمم به آجوما بگو اتاقای مهمون رو آماده کنه و خودتم برو استراحت کن
تعظیم کردم
=ممنون
رفتم تو آشپز
=آجوما ارباب گفت اتاقای مهمون رو آماده کنی
آجوما. آها
دیدم کوک داره با دخترای جوون عمارت لاس میزنه
یکیشون. اوپا تو خیلی خوشتیپی
رفتم سمتشونو دست کوک رو گرفتم
=ایشون از کلمه اوپا خوششون نمیاد
کشیدمش اونور
کوک. مثلا میخوای غیرتی بشی فندق
=تو به من نمیزاری بهت بگم اوپا به چهارتا کوچیکتر از من میزارییی
کوک. خب بریم استراحت
=برییم؟
کوک. اوهوم یه شبو میخوام تو اتاقت کنارت بخوابم
=جدییی
کوک. آره
خیلی سوسکی رفتیم تو اتاق من
کوک خودشو رو تخت ولو کرد منم دیدم روش اونوره سریع لباسمو عوض کردم
=داداش
کوک. هووم
=تو چند سالته
کوک. همین امروز همینو ازم پرسیدی
=عه بگو دیگه
کوک. 22
=آها پس بابارو دیدی
کوک. آره اما خوب یادم نمیاد هرچی ازش یادمه مثل رویا تو ذهنمه خوب من پنج سالم بیشتر نبود
چرخید سمتم
کوک. نمیخوای بیای پیشم
رفتم رو تخت
چند ثانیه به چشمام زل زد
کوک. فقط اینو میدونم که تو به مامان رفتی چشمای تیله ای داری و پوست سفید موهای مشکی
=بابا چطوری بود
کوک. مثل من
=اینقدر غیرتی
کوک. اره باورکن و خب رزمی کار بود
=تو از بابا یاد گرفتی؟
کوک. نه وقتی بزرگتر شدم دیدم نان آور خونه منم خودم تمرین کردمو کارای بابارو که تو ذهنم مونده بود رو تقلید میکردم و بعد هم به تو یاد دادم.. خب فندق وقتشه بخوابی
منو کشوند تو بغلش و دستشو آروم روی موهام میکشید که باعث میشد زود خوابم ببره
کوک ویو
مدتی گذشت اما خوابم نبرد فکرم درگیر ات بود
اما تا جایی که من شنیدم قراره ارباب جوان ازدواج کنه پس پنجاه پنجاه که بخواد اذیت ات کنه
کم کم خوابم برد
(فردا)
ات ویو
بیدار شدم دیدم کوک نیست بلند شدمو لباسمو پوشیدم و بیسیمو گذاشتم تو گوشمو رفتم بیرون
فقط ما خدمتکارا بیدار بودیم رفتم تو آشپز کنار مامان نشستم
آجوما. چرا ارباب بیدار نمیشه خدا نکنه اتفاقی براش افتاده.. ات برو یه نگاهی بنداز
بیسیم: دینگ دینگ دینگ.. اتاق ارباب و خانم
با انگشت اشارم به بیسیم گوشم زدم
=الان صدام کردن
راه افتادم به سمت اتاق خانم و ارباب و در زدم
ارباب. بیا تو ات
درو باز کردم و پشت سرم بستم و تعظیم کوچیکی کردم
=کاری داشتین
ارباب. امروز.. برای صبحانه نودل ویژه و پنیرو مربا و عسل و آمم گردو میخوریم... این سفارشاتو بده به مادرت و آجوما تا درست کنن و خدمتکارا بچینن.. راستی تهیونگ و هلنا رو بیدار کن
=تهیونگ؟
ارباب. ارباب جوان دیه
پس اسمش تهیونگه ا اما
=ا ارباب ج جوان
ارباب. اتفاقی افتاده؟
=نه الان میرم
𝚙𝚊𝚛𝚝8
ات ویو
رفتم کنار ارباب
ارباب. بله ات کاری داشتی
=کاری ندارین با اجازتون میخوام استراحت کنم
ارباب. آمم به آجوما بگو اتاقای مهمون رو آماده کنه و خودتم برو استراحت کن
تعظیم کردم
=ممنون
رفتم تو آشپز
=آجوما ارباب گفت اتاقای مهمون رو آماده کنی
آجوما. آها
دیدم کوک داره با دخترای جوون عمارت لاس میزنه
یکیشون. اوپا تو خیلی خوشتیپی
رفتم سمتشونو دست کوک رو گرفتم
=ایشون از کلمه اوپا خوششون نمیاد
کشیدمش اونور
کوک. مثلا میخوای غیرتی بشی فندق
=تو به من نمیزاری بهت بگم اوپا به چهارتا کوچیکتر از من میزارییی
کوک. خب بریم استراحت
=برییم؟
کوک. اوهوم یه شبو میخوام تو اتاقت کنارت بخوابم
=جدییی
کوک. آره
خیلی سوسکی رفتیم تو اتاق من
کوک خودشو رو تخت ولو کرد منم دیدم روش اونوره سریع لباسمو عوض کردم
=داداش
کوک. هووم
=تو چند سالته
کوک. همین امروز همینو ازم پرسیدی
=عه بگو دیگه
کوک. 22
=آها پس بابارو دیدی
کوک. آره اما خوب یادم نمیاد هرچی ازش یادمه مثل رویا تو ذهنمه خوب من پنج سالم بیشتر نبود
چرخید سمتم
کوک. نمیخوای بیای پیشم
رفتم رو تخت
چند ثانیه به چشمام زل زد
کوک. فقط اینو میدونم که تو به مامان رفتی چشمای تیله ای داری و پوست سفید موهای مشکی
=بابا چطوری بود
کوک. مثل من
=اینقدر غیرتی
کوک. اره باورکن و خب رزمی کار بود
=تو از بابا یاد گرفتی؟
کوک. نه وقتی بزرگتر شدم دیدم نان آور خونه منم خودم تمرین کردمو کارای بابارو که تو ذهنم مونده بود رو تقلید میکردم و بعد هم به تو یاد دادم.. خب فندق وقتشه بخوابی
منو کشوند تو بغلش و دستشو آروم روی موهام میکشید که باعث میشد زود خوابم ببره
کوک ویو
مدتی گذشت اما خوابم نبرد فکرم درگیر ات بود
اما تا جایی که من شنیدم قراره ارباب جوان ازدواج کنه پس پنجاه پنجاه که بخواد اذیت ات کنه
کم کم خوابم برد
(فردا)
ات ویو
بیدار شدم دیدم کوک نیست بلند شدمو لباسمو پوشیدم و بیسیمو گذاشتم تو گوشمو رفتم بیرون
فقط ما خدمتکارا بیدار بودیم رفتم تو آشپز کنار مامان نشستم
آجوما. چرا ارباب بیدار نمیشه خدا نکنه اتفاقی براش افتاده.. ات برو یه نگاهی بنداز
بیسیم: دینگ دینگ دینگ.. اتاق ارباب و خانم
با انگشت اشارم به بیسیم گوشم زدم
=الان صدام کردن
راه افتادم به سمت اتاق خانم و ارباب و در زدم
ارباب. بیا تو ات
درو باز کردم و پشت سرم بستم و تعظیم کوچیکی کردم
=کاری داشتین
ارباب. امروز.. برای صبحانه نودل ویژه و پنیرو مربا و عسل و آمم گردو میخوریم... این سفارشاتو بده به مادرت و آجوما تا درست کنن و خدمتکارا بچینن.. راستی تهیونگ و هلنا رو بیدار کن
=تهیونگ؟
ارباب. ارباب جوان دیه
پس اسمش تهیونگه ا اما
=ا ارباب ج جوان
ارباب. اتفاقی افتاده؟
=نه الان میرم
۹.۰k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.