دزیره ویکوک
_ حواست باشه نریزی تو ماشین.
_ هیونگ من هشت سالمه... تو هم انقدر ندید بدید بازی در
نیار یه ماشینه دیگه.
تهیونگ به شیطنت جونگکوک خندید و به روبروش خیره شد،
مقداری از بستنیش رو خورد و آهی کشید. جونگکوک برای چند لحظه به نیم رخش خیره شد، شاید بعد از خواهرش
تهیونگ مهمترین انسان زندگیش بود... حتی مهم تر از پدر و
مادرش...
_ هیونگ میدونی نیمفت چیه؟
با تعجب به سمتش برگشت و نگاهش کرد تک خنده ای کرد و
گفت:
_ درسته گفتم از دستورات پدر و مادرت سرپیچی کن ولی نه
انقدر.
جونگکوک مشتی به بازوش زد و با خنده گفت:
_ اذیت نکن... بگو دیگه!
تهیونگ سرش رو به تاسف تکون داد و گفت:
_ وقتی شونزده سالم بود... یعنی حدودا سال 69 یه کتاب
فرانسوی که تازه ترجمه شده بود، محبوبیت زیادی پیدا کرده
بود... اسمش لولیتا بود... تو خیلی از کشورها ترجمه اش
ممنوعه... واسه همین نوجوون ها رو کنجکاو میکرد... داستانش در مورد دختر دوازده ساله ای به اسم لولیتا بوده که با
ناپدریش وارد رابطه میشه و... صبر کن ببینم اینا برای سن تو
مناسب نیست... من چی دارم میگم؟
جونگکوک یکی از ابروهاش و باال داد و گفت:
_ هیونگ من توی مدرسه چیزایی میشنوم که برای سن
خودتم مناسب نیست... پس ادامه بده.
تهیونگ که از روحیه ی کنجکاو جونگکوک آگاه بود و
میدونست خودش هم به دنبال این موضوع میره نفس عمیقی
کشید و ادامه داد:
_ ببین! یه سری بچه ها هستن که خیلی زود به بلوغ سکسی
میرسن... و از طرفی دوست دارن با مردای بزرگتر از خودشون
باشن... بهشون میگن نیمفت، این کلمه از توی همون کتاب
اومده.
برای یک لحظه قیافه ی جونگکوک توی هم جمع شد. در
حالی که سعی در عق نزدن داشت، گفت:
ایییی خدای من چقدر چندش... خب اون جای پدرشه...
_ دنیا چیزای عجیبی داره جونگکوکا...
جونگکوک لبخندی زد و با شیطنت گفت:
_ ولی هیچی عجیب تر از بازی مهاجمان فضایی نیست!
تهیونگ خندید و با اخم مصنوعی ای به چشمهاش زل زد:
_ اگه فکر کردی بعد از سینما میبرمت کالب که بازی کنی،
کور خوندی.
_ اونوو میگفت کنسول بازی جدید آوردن... میخوام ببینمش،
ساخت ژاپنه باید جالب باشه.
_ من شیفت دارم... همین روزا از اداره پرتم میکنن بیرون، تازه
میخوان بهم ترفیع بدن.
با قیافه ی مظلومی نگاهش کرد:
_ هیونگ... لطفا...
تهیونگ که قصد عوض کردن بحث رو داشت با خنده گفت:
خرگوش کوچولو... داشبرد و باز کن یه چیزی برات گذاشتم.
جونگکوک با کنجکاوی داشبرد رو باز کرد و جعبه ی مشکی
رنگی که داخلش بود رو برداشت.
_ مال منه؟
سرش رو به عالمت مثبت تکون داد. در حالی که هنوز به
روبروش زل زده بود، گفت:
_ میدونم یکم زوده... و این کارم دلیلی داره که بهتره من بهت
نگم.
_ هیونگ من هشت سالمه... تو هم انقدر ندید بدید بازی در
نیار یه ماشینه دیگه.
تهیونگ به شیطنت جونگکوک خندید و به روبروش خیره شد،
مقداری از بستنیش رو خورد و آهی کشید. جونگکوک برای چند لحظه به نیم رخش خیره شد، شاید بعد از خواهرش
تهیونگ مهمترین انسان زندگیش بود... حتی مهم تر از پدر و
مادرش...
_ هیونگ میدونی نیمفت چیه؟
با تعجب به سمتش برگشت و نگاهش کرد تک خنده ای کرد و
گفت:
_ درسته گفتم از دستورات پدر و مادرت سرپیچی کن ولی نه
انقدر.
جونگکوک مشتی به بازوش زد و با خنده گفت:
_ اذیت نکن... بگو دیگه!
تهیونگ سرش رو به تاسف تکون داد و گفت:
_ وقتی شونزده سالم بود... یعنی حدودا سال 69 یه کتاب
فرانسوی که تازه ترجمه شده بود، محبوبیت زیادی پیدا کرده
بود... اسمش لولیتا بود... تو خیلی از کشورها ترجمه اش
ممنوعه... واسه همین نوجوون ها رو کنجکاو میکرد... داستانش در مورد دختر دوازده ساله ای به اسم لولیتا بوده که با
ناپدریش وارد رابطه میشه و... صبر کن ببینم اینا برای سن تو
مناسب نیست... من چی دارم میگم؟
جونگکوک یکی از ابروهاش و باال داد و گفت:
_ هیونگ من توی مدرسه چیزایی میشنوم که برای سن
خودتم مناسب نیست... پس ادامه بده.
تهیونگ که از روحیه ی کنجکاو جونگکوک آگاه بود و
میدونست خودش هم به دنبال این موضوع میره نفس عمیقی
کشید و ادامه داد:
_ ببین! یه سری بچه ها هستن که خیلی زود به بلوغ سکسی
میرسن... و از طرفی دوست دارن با مردای بزرگتر از خودشون
باشن... بهشون میگن نیمفت، این کلمه از توی همون کتاب
اومده.
برای یک لحظه قیافه ی جونگکوک توی هم جمع شد. در
حالی که سعی در عق نزدن داشت، گفت:
ایییی خدای من چقدر چندش... خب اون جای پدرشه...
_ دنیا چیزای عجیبی داره جونگکوکا...
جونگکوک لبخندی زد و با شیطنت گفت:
_ ولی هیچی عجیب تر از بازی مهاجمان فضایی نیست!
تهیونگ خندید و با اخم مصنوعی ای به چشمهاش زل زد:
_ اگه فکر کردی بعد از سینما میبرمت کالب که بازی کنی،
کور خوندی.
_ اونوو میگفت کنسول بازی جدید آوردن... میخوام ببینمش،
ساخت ژاپنه باید جالب باشه.
_ من شیفت دارم... همین روزا از اداره پرتم میکنن بیرون، تازه
میخوان بهم ترفیع بدن.
با قیافه ی مظلومی نگاهش کرد:
_ هیونگ... لطفا...
تهیونگ که قصد عوض کردن بحث رو داشت با خنده گفت:
خرگوش کوچولو... داشبرد و باز کن یه چیزی برات گذاشتم.
جونگکوک با کنجکاوی داشبرد رو باز کرد و جعبه ی مشکی
رنگی که داخلش بود رو برداشت.
_ مال منه؟
سرش رو به عالمت مثبت تکون داد. در حالی که هنوز به
روبروش زل زده بود، گفت:
_ میدونم یکم زوده... و این کارم دلیلی داره که بهتره من بهت
نگم.
۴.۹k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.