خاطرات تو
خاطرات تو: پارت ۱۶
آن جی: وای هیونگ! باید حتماً ببینیش.
بانگ: آره...حتماً چرا که نه. خب دیگه من برم، تو هم به درس هات برس موفق باشی.
آن جی: باشه، ممنون هیونگ.
سوبین بعد از حرف آن جی به سمت پیشخوان رفت. به ساعت نگاه کرد.
« 16:36 »
سوبین دوباره به پسرک که درحال نوشتن مشق هایش بود نگاه کرد.
سعی کرد خود را قانع کند که پسرک این حرف و تعریف ها را به عنوان یک دوست زده است، اما نمی شد...
-_-_-_-_-_-_-
« خانه کیم دای هیون »
کیم دای یکدفعه با شوک شدیدی که به او در خواب وارد شده بود، بیدار شد. چشم هایش ترسیده بود و ضربان قلب اش سریع تر از حد معمول می زد.
پسرک سعی داشت آرام باشد، نفس عمیقی کشید و بعد چشم هایش را کمی بست و بعد باز کرد.
پسر بعد از آرام شدن در همان خوابیده کمی به اطراف نگاه کرد، اتاق کاملآ تاریک بود.
حتی یاد اش نمی آمد که، کی به خواب فرو رفته بود!
پسر ، دست اش را به سمت میز کنار تخت اش دراز کرد تا گوشی اش را پیدا کند. بعد از اینکه گوشی اش را حس کرد آن را در دست گرفت.
پسر نگاهی به گوشی کوچک اش انداخت.
" 19:57 - 13 , 7 , 2014 "
گوشی اش را روی میز کنار تخت اش گذاشت و روی تخت نشست. هنوز در خواب بیداری بود، دست اش را روی چشم اش می مالید.
از روی تخت بلند شد و به سمت پرده اتاق اش رفت، پرده را کنار زد به آسمان خیره شد. خورشید کم، کم داشت غروب می کرد.
پسرک یکدفعه نگاهش به در دوخته شد، به سمت او رفت و دستگیره را کشید. تا از در اتاق خارج شد با بخاطر نور شدیدی که به چشم اش برخورد کرد جلوی چشم هایش را گرفت.
کمی سر اش درد گرفت، پسرک متوجه عمه و پدر اش شد که روی میز ناهار نشسته بودند. زیاد متعجب نشده بود که آنها بدون او درحال غذا خوردن بودند.
کیم دای بدون هیچ حرفی به سمت آشپزخانه حرکت کرد.
عمه: اوه، بیدار شدیم دای هیون؟
دای هیون « اوهوم » زیر لب گفت و بعد در یخچال رو باز کرد.
عمه: فکر کردم هنوز خوابی برای همین بیدارت نکردم.
دای هیون برایش مهم نبود که عمه اش چه می گوید، چون اگر هم برای شام بیدار بود حق نداشت سر یک سفره با پدر اش غذا بخورد.
عمه: غذا می خوری؟
دای هیون درحالی که سیبی را از داخل یخچال برمی داشت گفت.
دای هیون: نه، ممنون.
پسر قبل از اینکه به سمت اتاق اش برود، به پدر اش منتظر نگاه کرد.
اما پدر اش انگار وجود آن را احساس نمی کرد! پسرک بعد از چند لحظه ایستادن ما امید به سمت اتاق اش رفت و محکم در آن را کوبید.
عمه دای هیون که کمی نگران شده بود خطاب به برادرش گفت.
زن: برادر، فکر نمی کنی یکم داری به دای هیون بی توجهی می کنی؟
مرد که تا الان مشغول غذا خوردن بود، نگاهی به خواهر کوچک تر اش کرد.
مرد: « ایزول » من یادم نمیاد که پسری به اسم دای هیون داشته باشم، پس بهتره غذات رو بخوری...
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
آن جی: وای هیونگ! باید حتماً ببینیش.
بانگ: آره...حتماً چرا که نه. خب دیگه من برم، تو هم به درس هات برس موفق باشی.
آن جی: باشه، ممنون هیونگ.
سوبین بعد از حرف آن جی به سمت پیشخوان رفت. به ساعت نگاه کرد.
« 16:36 »
سوبین دوباره به پسرک که درحال نوشتن مشق هایش بود نگاه کرد.
سعی کرد خود را قانع کند که پسرک این حرف و تعریف ها را به عنوان یک دوست زده است، اما نمی شد...
-_-_-_-_-_-_-
« خانه کیم دای هیون »
کیم دای یکدفعه با شوک شدیدی که به او در خواب وارد شده بود، بیدار شد. چشم هایش ترسیده بود و ضربان قلب اش سریع تر از حد معمول می زد.
پسرک سعی داشت آرام باشد، نفس عمیقی کشید و بعد چشم هایش را کمی بست و بعد باز کرد.
پسر بعد از آرام شدن در همان خوابیده کمی به اطراف نگاه کرد، اتاق کاملآ تاریک بود.
حتی یاد اش نمی آمد که، کی به خواب فرو رفته بود!
پسر ، دست اش را به سمت میز کنار تخت اش دراز کرد تا گوشی اش را پیدا کند. بعد از اینکه گوشی اش را حس کرد آن را در دست گرفت.
پسر نگاهی به گوشی کوچک اش انداخت.
" 19:57 - 13 , 7 , 2014 "
گوشی اش را روی میز کنار تخت اش گذاشت و روی تخت نشست. هنوز در خواب بیداری بود، دست اش را روی چشم اش می مالید.
از روی تخت بلند شد و به سمت پرده اتاق اش رفت، پرده را کنار زد به آسمان خیره شد. خورشید کم، کم داشت غروب می کرد.
پسرک یکدفعه نگاهش به در دوخته شد، به سمت او رفت و دستگیره را کشید. تا از در اتاق خارج شد با بخاطر نور شدیدی که به چشم اش برخورد کرد جلوی چشم هایش را گرفت.
کمی سر اش درد گرفت، پسرک متوجه عمه و پدر اش شد که روی میز ناهار نشسته بودند. زیاد متعجب نشده بود که آنها بدون او درحال غذا خوردن بودند.
کیم دای بدون هیچ حرفی به سمت آشپزخانه حرکت کرد.
عمه: اوه، بیدار شدیم دای هیون؟
دای هیون « اوهوم » زیر لب گفت و بعد در یخچال رو باز کرد.
عمه: فکر کردم هنوز خوابی برای همین بیدارت نکردم.
دای هیون برایش مهم نبود که عمه اش چه می گوید، چون اگر هم برای شام بیدار بود حق نداشت سر یک سفره با پدر اش غذا بخورد.
عمه: غذا می خوری؟
دای هیون درحالی که سیبی را از داخل یخچال برمی داشت گفت.
دای هیون: نه، ممنون.
پسر قبل از اینکه به سمت اتاق اش برود، به پدر اش منتظر نگاه کرد.
اما پدر اش انگار وجود آن را احساس نمی کرد! پسرک بعد از چند لحظه ایستادن ما امید به سمت اتاق اش رفت و محکم در آن را کوبید.
عمه دای هیون که کمی نگران شده بود خطاب به برادرش گفت.
زن: برادر، فکر نمی کنی یکم داری به دای هیون بی توجهی می کنی؟
مرد که تا الان مشغول غذا خوردن بود، نگاهی به خواهر کوچک تر اش کرد.
مرد: « ایزول » من یادم نمیاد که پسری به اسم دای هیون داشته باشم، پس بهتره غذات رو بخوری...
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
۲.۵k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.