فیک That's everything to me🤍🧚🏻♀️پارت²⁴
میا « هر ویلا جای دو گروه بود و گروه ما و آیو اینا پیش هم بود.....خواستیم سریع بریم که اون دختره شروع کرد اراجیف گفتن.....از شدت عصبانیت دستام رو مشت کردم الان اصلا حوصله اون دختر رو نداشتم.....پس سعی کردم بهش بی محلی کنم اما اون عقده ای تر از این حرفها بود......حداقل میتونستم امیدوار باشم بعد از این اردوی سه روزه دیگه نمیبینمش.....
آیو « میا هیچی نمیگفت و اون هی ادامه میداد.......اما من قرار نبود ساکت بشینم....
آیو « هی هی دور ور ندار....فکر کردی کی هستی؟ حد خودت رو بدون و برو پی کارت....هم گروهی تهیونگ مشخص شده مهمون نمیخوایم.....
سوریا « خواستم برم سمتش که دستم رو هوا گرفته شد.....برگشتم و دیدم کوکه.....هی ولم کن....
کوک « لنگه اونگوم ابله ای.....شما ها چرا آدم بشو نیستید....برو تو گروه خودت شر درست نکن سوریا.....
تهیونگ « کوک ولش کن بریم....اگه شکایتی داری میتونی به راهنما بگی خانم جی.....بدون توجه به داد و بیداد هاش دست کوک رو گرفتم و رفتیم داخل کلبه درختی مون.....
سوریا « جواب این تحقیرت رو میدم مستر کیم تهیونگ.....عصبی جیغی کشیدم و رفتم توی گروه خودم با اونگوم......
میا « اینقدر خسته بودم که احساس میکردم الان هاست که بیهوش بشم....خودم رو انداختم رو مبل و دستم رو گذاشتم رو پیشونیم.....
کوک « راهنما برای هر گروه یه سرگروه انتخاب کرد و تهیونگ سرگروه ماست....استراحت کنید بعد از ناهار میریم جنگل اما لطفا دور نشید و پیش خودمون باشید....چون علاوه بر خطر حیوانی....خطر انسانی هم جون شما رو تهدید میکنه.....
تهیونگ « راست میگه....پس لطفا گوش کنید....مفهومه؟
آیو « اره....من خوابم نمیاد میرم بخوابم....میا تو چی؟
میا « درد شدیدی رو سمت قفسه سینه ام احساس میکردم....اما قرار نبود بقیه رو نگران کنم برای همین لبخندی زدم و گفتم « تو برو من الان میام.....
تهیونگ « رنگش بیشتر از صبح پریده بود و این نگرانم میکرد.....اگه تبش بالا رفته باشه یعنی حالش خوب نیست....برای همین دستش رو که روی صورتش گذاشته بود برداشتم و دستم رو روی پیشونیش گذاشتم......خیلی داغ بود.....میا....چرا اینقدر داغی....
کوک « حالش خوب نیست؟
تهیونگ « میشه بری دکتر رو خبر کنی
میا « نمیخواد خو
تهیونگ « دستم رو روی دهنش گذاشتم و مانع ادامه حرفش شدم.....و شرمنده و محکم گفتم « کوک...میره....دکتر رو میاره....تو هم میری توی اتاقت تا دکتر بیاد و ببینه چت شده.....لازمه دوباره تکرار کنم؟
کوک « زیاد نرو رو مخش حالت خوب نیست راست میگه....من برم دکتر رو بیارم....
تهیونگ « سعی کرد بلند شه بره توی اتاقش اما حالش بدتر از این حرفها بود....بغلش کردم و بردمش توی اتاقش....
آیو « میا هیچی نمیگفت و اون هی ادامه میداد.......اما من قرار نبود ساکت بشینم....
آیو « هی هی دور ور ندار....فکر کردی کی هستی؟ حد خودت رو بدون و برو پی کارت....هم گروهی تهیونگ مشخص شده مهمون نمیخوایم.....
سوریا « خواستم برم سمتش که دستم رو هوا گرفته شد.....برگشتم و دیدم کوکه.....هی ولم کن....
کوک « لنگه اونگوم ابله ای.....شما ها چرا آدم بشو نیستید....برو تو گروه خودت شر درست نکن سوریا.....
تهیونگ « کوک ولش کن بریم....اگه شکایتی داری میتونی به راهنما بگی خانم جی.....بدون توجه به داد و بیداد هاش دست کوک رو گرفتم و رفتیم داخل کلبه درختی مون.....
سوریا « جواب این تحقیرت رو میدم مستر کیم تهیونگ.....عصبی جیغی کشیدم و رفتم توی گروه خودم با اونگوم......
میا « اینقدر خسته بودم که احساس میکردم الان هاست که بیهوش بشم....خودم رو انداختم رو مبل و دستم رو گذاشتم رو پیشونیم.....
کوک « راهنما برای هر گروه یه سرگروه انتخاب کرد و تهیونگ سرگروه ماست....استراحت کنید بعد از ناهار میریم جنگل اما لطفا دور نشید و پیش خودمون باشید....چون علاوه بر خطر حیوانی....خطر انسانی هم جون شما رو تهدید میکنه.....
تهیونگ « راست میگه....پس لطفا گوش کنید....مفهومه؟
آیو « اره....من خوابم نمیاد میرم بخوابم....میا تو چی؟
میا « درد شدیدی رو سمت قفسه سینه ام احساس میکردم....اما قرار نبود بقیه رو نگران کنم برای همین لبخندی زدم و گفتم « تو برو من الان میام.....
تهیونگ « رنگش بیشتر از صبح پریده بود و این نگرانم میکرد.....اگه تبش بالا رفته باشه یعنی حالش خوب نیست....برای همین دستش رو که روی صورتش گذاشته بود برداشتم و دستم رو روی پیشونیش گذاشتم......خیلی داغ بود.....میا....چرا اینقدر داغی....
کوک « حالش خوب نیست؟
تهیونگ « میشه بری دکتر رو خبر کنی
میا « نمیخواد خو
تهیونگ « دستم رو روی دهنش گذاشتم و مانع ادامه حرفش شدم.....و شرمنده و محکم گفتم « کوک...میره....دکتر رو میاره....تو هم میری توی اتاقت تا دکتر بیاد و ببینه چت شده.....لازمه دوباره تکرار کنم؟
کوک « زیاد نرو رو مخش حالت خوب نیست راست میگه....من برم دکتر رو بیارم....
تهیونگ « سعی کرد بلند شه بره توی اتاقش اما حالش بدتر از این حرفها بود....بغلش کردم و بردمش توی اتاقش....
۵۵.۶k
۳۰ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.