p5توهم
پارت 5
توهم
--------------------
دکتر :اخیرا احساس سردرد شدید ...توهم...یا حالت تهوع کردی؟
ا/ت بعد از چند ثایه فکر کردن :تقریبا دوهفتس که هیچ توهمی ندیدم...ولی سردرد ها میگرنی داشتم ...
دکتر جانگ بعد از نوشتن ی سری چیزا توی دفترش سرشو بالا اورد و به ا/ت نگاه کرد
دکتر:شاید اگ از اولش ک تصادف کردی میومدی پیشم تا الان خوب شده بودی...همسایه اتون راجبت به من میگفت...میگفت ک بعضی موقع ها صدای جیغت رو میشنید...
ا/ت سرشو پایین اندخت:برام بپا گذاشته بودین؟
دکتر:اینجوری بهش فکر نکن...تو خیلی عجیب نمیخواستی که درمان شی و بیای پیش من ...همسایه ات به فکرر تو بود ا/ت ولی ما باید به فکر اونا باشیم...ممکنه به ادمای زندگیت اسیب بزنی...
ا/ت:دکتر جانگ...
دکتر:لیا صدام کن..باهام راحت باش ...ما قراره خیلی با هم وقت بگذرونیم تا حالت خوبه
ا/ت لبخندی زد:ممنون....خانم لی(همسایه اش)همیشه تعریفتو یکرد و بهم میگفت ک تو علاوه بر جراحی مغز و اعصصاب روانشناسی هم خوندی...
دکتر:خب؟
ا/ت:میخواستتم قبل از شروع راجب اینکه نیخواستم بیام پیشت باهات صحبت کنم...راستش جونگکوک نمیزراشت بیام...من مییخواستم همون موقع بیام تا یه وقت بهش اسیب نزنم...ولی نمیدونم چرا نمیزاشت بیام پیشت...تو که میشناسیش...وقتی نخواد کاری رو بکنه هیچکی نمیتونه مجبورش کنه...جدیدا هم رفتارش عجیب شده...اصن گوش میدی چی میگم؟
ا/ت ی لحظه سرشو بالا اورد و به دکتر لیا خیره شد ک با حالت عجیبی بهش نگاه میکرد...
ا/ت:چیزی شده؟
دکتر لیا تویه یه لحظه به خودش اومد و لبخندی بهش زد..
دکی:نع عزیزم...داشتی میگفتی ...خب بگو تا ببینم چیکار میتونم برات بکنم
-----------------------
کوک:چطور بود ؟
ا/ت ک بعد از تصادف تا مدت ها بی حوصله و کسل به نظر میرسید الان ب شدت سرحال بود و دوقیقه هم سرجاش نمینشست...
ا/ت:خیلی خوب بود ....یکم صحبت کردیم راجب اتفاقایی که افتاده...اون گفته که قبلا بیمار هایی بدتر از من هم داشته و همشون الان حالشون کاملا خوب شده و بد خانواده هاشون وقت میگذرونن...نمیتونم صبر کنم تا کامل خوب شم جونگکوکی...
جونگکوک با دیدن خوشحالی ا/ت لبخندی زد و پشت دستشو ب گونه ی ا/ت کشید...
چقدر خوب بود ک ا/ت داشت به زودی خوب میشد...
توهم
--------------------
دکتر :اخیرا احساس سردرد شدید ...توهم...یا حالت تهوع کردی؟
ا/ت بعد از چند ثایه فکر کردن :تقریبا دوهفتس که هیچ توهمی ندیدم...ولی سردرد ها میگرنی داشتم ...
دکتر جانگ بعد از نوشتن ی سری چیزا توی دفترش سرشو بالا اورد و به ا/ت نگاه کرد
دکتر:شاید اگ از اولش ک تصادف کردی میومدی پیشم تا الان خوب شده بودی...همسایه اتون راجبت به من میگفت...میگفت ک بعضی موقع ها صدای جیغت رو میشنید...
ا/ت سرشو پایین اندخت:برام بپا گذاشته بودین؟
دکتر:اینجوری بهش فکر نکن...تو خیلی عجیب نمیخواستی که درمان شی و بیای پیش من ...همسایه ات به فکرر تو بود ا/ت ولی ما باید به فکر اونا باشیم...ممکنه به ادمای زندگیت اسیب بزنی...
ا/ت:دکتر جانگ...
دکتر:لیا صدام کن..باهام راحت باش ...ما قراره خیلی با هم وقت بگذرونیم تا حالت خوبه
ا/ت لبخندی زد:ممنون....خانم لی(همسایه اش)همیشه تعریفتو یکرد و بهم میگفت ک تو علاوه بر جراحی مغز و اعصصاب روانشناسی هم خوندی...
دکتر:خب؟
ا/ت:میخواستتم قبل از شروع راجب اینکه نیخواستم بیام پیشت باهات صحبت کنم...راستش جونگکوک نمیزراشت بیام...من مییخواستم همون موقع بیام تا یه وقت بهش اسیب نزنم...ولی نمیدونم چرا نمیزاشت بیام پیشت...تو که میشناسیش...وقتی نخواد کاری رو بکنه هیچکی نمیتونه مجبورش کنه...جدیدا هم رفتارش عجیب شده...اصن گوش میدی چی میگم؟
ا/ت ی لحظه سرشو بالا اورد و به دکتر لیا خیره شد ک با حالت عجیبی بهش نگاه میکرد...
ا/ت:چیزی شده؟
دکتر لیا تویه یه لحظه به خودش اومد و لبخندی بهش زد..
دکی:نع عزیزم...داشتی میگفتی ...خب بگو تا ببینم چیکار میتونم برات بکنم
-----------------------
کوک:چطور بود ؟
ا/ت ک بعد از تصادف تا مدت ها بی حوصله و کسل به نظر میرسید الان ب شدت سرحال بود و دوقیقه هم سرجاش نمینشست...
ا/ت:خیلی خوب بود ....یکم صحبت کردیم راجب اتفاقایی که افتاده...اون گفته که قبلا بیمار هایی بدتر از من هم داشته و همشون الان حالشون کاملا خوب شده و بد خانواده هاشون وقت میگذرونن...نمیتونم صبر کنم تا کامل خوب شم جونگکوکی...
جونگکوک با دیدن خوشحالی ا/ت لبخندی زد و پشت دستشو ب گونه ی ا/ت کشید...
چقدر خوب بود ک ا/ت داشت به زودی خوب میشد...
۸.۵k
۲۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.